part 6

886 108 9
                                    

:"وات د فاك هري چه غلطي داري ميكني!"

هري اخم كرد و لباشو به زور از پسري كه روبروشه جدا كرد پسر خودشو تو گردن هري قايم كرد.

:"بس كن مالك نيومديم اينجا فقط بشينيم."

:"لنتي تو حتي مستم نيستي."

:"و كاملا هوشيارم كه دارم چي ميكنم."

باز لباي پسر روبروشو بوسيد،دستاي هري زير پيرهن پسر رفت زين از ميز بلند ميشه و ميگه:"من ميرم نيومدم پورن ببينم استايلز."

:"صبر كن زين نرو باشه ميمونيم يعني ميمونم نه اصلا به اين ميگم بره."
ولي خيلي دير شده بود چون زين سمت در خروجي رفت.

ساعت دوازده و نيم و نشون ميداد و زين تو خيابون قدم ميزد سيگار اخرش و روشن كرد و گوشيشو دراورد اخرين شماره گوشيش شماره ليام بود كه تك زده بود تا سيو كنه،اونو نگه داشت و منتظر بود.صداي خشك و سرد ليام و شنيد:"بله مالك؟"

:"سلام لي..نه سلام اقاي پين ميخواستم بگم كه الان امادگي دارم كارمو
شروع كنم."

:"و تو ساعت و نگاه كردي؟"
زين خنديد و با صداي كشيده شده گفت:"اهميتي نداره كه ساعت چنده."
ليام نميدونست چي بايد بگه در نهايت گفت:"تو الان نبايد خونه باشي؟ ببين دير وقته ميخواي فردا بيام دفترتون تا كارارو درست كنيم."

:"باشه اقاي پين"

:"شب خوش مالك."

تلفن و قطع كرد.زين با خودش فكر ميكنه كه ليام چقدر ميتونه عوضي باشه.با اينكه حرف غلطى نزده بود. خونش تا اونجايي كه بود خيلي فاصله داشت و ايندفعه هري نبود كه اونو برسونه.

نزديك ترين جا دفتر بود پس زين خودش و به اونجا رسوند. براي بار هزارم خوشحال شد ازينكه مست نكرده اما واقعا كي اهميت ميداد؟
وقتي رسيد دستشو كرد تو جيباش تا كليد و دراره ولي هر چي دنبالش گشت اثري از كليد نبود زين عصبي شده بود خسته بود و نميدونست بايد چي كنه دم اونجا نشست و سرشو تكيه داد به ديوار شروع كرد به زمزمه كردن:
"عاشقم باش
جوري كه انگار فردارو نداريم
انگار كه زمان وجود نداره"

ليام با صداي زنگ گوشيش از خواب بيدار شد و اطراف و نگاه كرد به اتفاقات شب گذشته فكر كرد به هرمن و زنگش و بعدش ياد زنگ اون پسر افتاد بهش گفته بود فردا ميره دفترش شماره اد و گرفت.

:"سلام صبحتون بخير قربان."

:"سلام اد مرسي زنگ زدم بگم من امروز دو ساعت دير تر ميام يسري كار هست كه بايد انجام بدم."

:"باشه ليام ممنون واسه خبر دادن"

:"روز خوش."

ليام بلند شد و سمت حموم رفت كل ديشب از استرس و فشار بدنش عرق كرده بود وقتي وارد حموم شد انگار سرش گيج ميرفت ولي تحمل كرد و با خودش گفت همه اينا تموم ميشن.دوش گرفتنش تموم شد صبحونه خورد از خونه بيرون رفت سوار ماشين شد و به سمت دفتر رفت.

وقتي به دفتر رسيد صحنه اي ديد كه باعث شد خون تو رگاش منجمد بشه.
اون پسر مثل جنازه دم در چيكار ميكرد؟

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now