:"وات د فاك هري چه غلطي داري ميكني!"
هري اخم كرد و لباشو به زور از پسري كه روبروشه جدا كرد پسر خودشو تو گردن هري قايم كرد.
:"بس كن مالك نيومديم اينجا فقط بشينيم."
:"لنتي تو حتي مستم نيستي."
:"و كاملا هوشيارم كه دارم چي ميكنم."
باز لباي پسر روبروشو بوسيد،دستاي هري زير پيرهن پسر رفت زين از ميز بلند ميشه و ميگه:"من ميرم نيومدم پورن ببينم استايلز."
:"صبر كن زين نرو باشه ميمونيم يعني ميمونم نه اصلا به اين ميگم بره."
ولي خيلي دير شده بود چون زين سمت در خروجي رفت.ساعت دوازده و نيم و نشون ميداد و زين تو خيابون قدم ميزد سيگار اخرش و روشن كرد و گوشيشو دراورد اخرين شماره گوشيش شماره ليام بود كه تك زده بود تا سيو كنه،اونو نگه داشت و منتظر بود.صداي خشك و سرد ليام و شنيد:"بله مالك؟"
:"سلام لي..نه سلام اقاي پين ميخواستم بگم كه الان امادگي دارم كارمو
شروع كنم.":"و تو ساعت و نگاه كردي؟"
زين خنديد و با صداي كشيده شده گفت:"اهميتي نداره كه ساعت چنده."
ليام نميدونست چي بايد بگه در نهايت گفت:"تو الان نبايد خونه باشي؟ ببين دير وقته ميخواي فردا بيام دفترتون تا كارارو درست كنيم.":"باشه اقاي پين"
:"شب خوش مالك."
تلفن و قطع كرد.زين با خودش فكر ميكنه كه ليام چقدر ميتونه عوضي باشه.با اينكه حرف غلطى نزده بود. خونش تا اونجايي كه بود خيلي فاصله داشت و ايندفعه هري نبود كه اونو برسونه.
نزديك ترين جا دفتر بود پس زين خودش و به اونجا رسوند. براي بار هزارم خوشحال شد ازينكه مست نكرده اما واقعا كي اهميت ميداد؟
وقتي رسيد دستشو كرد تو جيباش تا كليد و دراره ولي هر چي دنبالش گشت اثري از كليد نبود زين عصبي شده بود خسته بود و نميدونست بايد چي كنه دم اونجا نشست و سرشو تكيه داد به ديوار شروع كرد به زمزمه كردن:
"عاشقم باش
جوري كه انگار فردارو نداريم
انگار كه زمان وجود نداره"ليام با صداي زنگ گوشيش از خواب بيدار شد و اطراف و نگاه كرد به اتفاقات شب گذشته فكر كرد به هرمن و زنگش و بعدش ياد زنگ اون پسر افتاد بهش گفته بود فردا ميره دفترش شماره اد و گرفت.
:"سلام صبحتون بخير قربان."
:"سلام اد مرسي زنگ زدم بگم من امروز دو ساعت دير تر ميام يسري كار هست كه بايد انجام بدم."
:"باشه ليام ممنون واسه خبر دادن"
:"روز خوش."
ليام بلند شد و سمت حموم رفت كل ديشب از استرس و فشار بدنش عرق كرده بود وقتي وارد حموم شد انگار سرش گيج ميرفت ولي تحمل كرد و با خودش گفت همه اينا تموم ميشن.دوش گرفتنش تموم شد صبحونه خورد از خونه بيرون رفت سوار ماشين شد و به سمت دفتر رفت.
وقتي به دفتر رسيد صحنه اي ديد كه باعث شد خون تو رگاش منجمد بشه.
اون پسر مثل جنازه دم در چيكار ميكرد؟
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...