" اونطورى كراوات نميبندن ليام پين! دارى همش خرابش ميكنى. "
زين درحاليكه ليام براى هزارمين بار خراب كرده بود و باز پافشارى ميكرد تا خودش ببنده گفت.
" تو ميخواى بهم ياد بدى؟ من از تو خيلى بهتر بلدم زين. فقط الان يكم كلافم و نميتونم درست فكر كنم. "
" مگه عروسى خودته كه كلافه اى؟ فقط بذار واست ببندمش و ميتونيم بالاخره بريم. "
ليام حرفى نزد و دستشو رو كمرش گذاشت ، به زين زل زد.
" چيه؟ " زين با تعجب پرسيد.
" بعدا ياداورى نميكنيش كه تو برام بستى. فهميدى؟ "
زين خنديد و به سمت ليام رفت " فهميدم. انقدر حرص نخور بيبى. "
ليام نفسشو بيرون داد و سعى كرد به لباى زين كه تو فاصله سانتى متريش بود نگاه نكنه... اون سرتاپا مشكى پوشيده بود و ليام ميتونست قسم بخوره دلش ميخواد همونجا همه اون لباسارو پاره كنه و از تنش در بياره " آهسته آهسته" تو سرش تكرار كرد. زين يجورى يهو نگاهش كرد انگار ميتونست ذهنشو بخونه ، لبخند شرورى زد و به ليام نزديك تر شد ، لپشو بوسيد.
" تمومه. "
ليام تو آيينه به خودش نگاه كرد و كراواتى كه بدون كمك زين بسته بود. به سمت زين برگشت و لبخندى زد.
" كى بايد بريم دنبال اون دختره؟ " ليام با لحن تندى پرسيد.
" اون دختره اسم داره و اسمش "كتى"عه. كتى آدم خوبيه ، كتى به من چشم نداره. اينكه اون با من وقت ميگذرونه معنى بدى نداره. آدما ميتونن با هم دوست معمولى باشن. با خودت تكرار كن ليام. "
" اون دختره اسمش كتى يا هر زهرماريه من اهميت نميدم و فقط ميدونم بيست و چهارساعته به دوست پسر من چسبيده نه تنها اون من از تمام كسايى كه حتى نزديك تو نفس ميكشن متنفرم زين مالك. نوبت توعه با خودت تكرار كنى. "
زين روشو برگردوند و لبخند زد ، در همين حين گفت " تا يه ربع ديگه آمادست. قول داده مزاحممون نشه. "
" براش بهتره كه نشه. "
زين به سمت ليام رفت و دسشو پشت گردنش گذاشت ، آروم اونو به خودش نزديك كرد و بوسيد.
" امروز من از كنارت تكون نميخورم. "
" ميبينيم زين. ميبينيم. "
اونا از خونه خارج شدن و به سمت آدرس خونه كتى رفتن ، ليام ته دلش ميدونست زين و كتى هيچ داستانى ندارن ، اما دست خودش نبود. اون به زين نزديك بود.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...