وقتي تبديل به يه هيولا ميشي كه قبلش از همه چيزت گذشته باشي،آدما قضاوتت ميكنن و قبلتو نميبينن.اونا در هر حال سعي ميكنن بهت ضربه بزنن.چون مهم نيست كه قبل ازهيولا بودن چي بودي،مهم اينه كه الان يه هيولايي و قرار نيست عوض بشي،اما چيزي كه نميدونن اينه" قلب هيولاها خيلي نرم تر از انسان هاي عاديه با اين فرق كه دورتادورش محافظه"
ليام حرف نزد،براي اولين بار تو زندگيش جواب زين و نداد،گذاشت اون كلماتش و به سمتش شليك كنه.نه بخاطر اينكه ضعيف تر بود فقط بخاطر اينكه حس ميكرد حقشه،اونم نه بخاطر زين،بخاطر اون...
با ديدن رستوران بزرگ و مجللي كه ده متر با ماشين فاصله داشت زين متوجه شد كه چرا ليام با شنيدن اسم اينجا تعجب كرد.رستوران واقعا شبيه قصربود،با اينكه زين از سم خواسته بود رستوران كوچيكي انتخاب كنه،بايد انتظارشو ميداشت.
ليام بهش نگاه نكرد،فقط پرسيد:"كي اينجارو انتخاب كرد؟"
زين شونه اي بالا انداخت و گفت:"مگه فرقي ام ميكنه؟"
دومين شليك زين ليامو مجبور به مشت كردن دستاش كرد،اون بيش از حد داشت خط قرمزاي ليام و رد ميكرد و اين بي احترامي بزرگي بود.
زين با ديدن رگاي دست ليام فهميد كار اشتباهي كرده و ناخودآگاه يهو گفت:"اين فقط يه قرار كاريه نه هيچ چيز ديگه"و از ماشين خارج شد.با سرعت دور شد و سعي كرد بهش فكر نكنه."تقصير من نبود،هيچ اتفاقي نيفتاد،من نبايد بهش توضيحي ميدادم،به اون ربطي نداره."يهو واستاد و صداي تند زدن قلبش و شنيد"خداي من،من چيكار كردم؟!"
ليام همونطور ك دور شدن و واستادن يهويي زين و نگاه ميكرد و تلاش ميكرد بفهمه چرا رفتارش انقدر عجيب شده به حرف زين فكر ميكرد.چرا بهش گفت كه قرار كاري بود و قرار نداشت؟زين اين و فقط به يه دليل ميتونه گفته باشه و هر دليلي كه داشته قطعا ليام نميخواست باورش كنه.اما زين بهش توضيح داده بود كه كار اشتباهي نكرده،حتي با دو جمله!
ماشين و خاموش كرد و همونجا نگه داشت،نميدونست ميخواد چيكار كنه و اگه بعدا ميفهميد چه اتفاقي قرار بود بيفته،همون لحظه ازونجا دور ميشد.خودش و جمع و جور كرد،سعي ميكرد زندگيش و نجات بده.اگه زين يه همكار جديد پيدا نميكرد دفتر نابود ميشد و همه چيزشو از دست ميداد.زين بايد خودش و كنترل ميكرد.در رستوران قرمز بود و دوتا مرد كه لباساي يكساني داشتند جلوش بودن،يكيشون يه دفتر قرمز رنگ دستش بود و اون يكي كه معلوم بود نگهبانه دستش كنار تفنگ تو جيبش بود.مگه اين رستوران چقدر بزرگ و مهم بود؟ جلوتر رفت و مردي كه دفتر دستش بود بهش لبخند زد و گفت:"سلام قربان،ميتونم اسمتونو بدونم؟"
زين هم متقابلا لبخندي زد و گفت:"زين مالك"
مرد سرش و بلند كرد و به زين نگاه كرد بعد دوباره سري سرشو پايين انداخت و به دفتر نگاه كرد.به نگهبان كناريش نگاه كرد و سرشو تكون داد.نگهبان كنار رفت و در قرمز باز شد.زين از در رد شد و براي يه لحظه مجبور شد چشماشو ببنده،فضاي داخل انقدر نوراني و روشن بود كه نميتونست باور كنه فقط يه رستورانه.چشامشو باز كرد و سعي كرد بين اون همه ادم دنبال سم بگرده.
"ميتونم راهنماييتون كنم؟" مرد جديدي كه موهاي بور داشت اين و پرسيد،لباسش با دوتا مردي كه قبل از ورود ديده بود يكي بود.زين گفت:"من دنبال دوستم سم بودم ولي اينجا خيلي بزرگه و نميتونم پيداش كنم..."
مرد با خوش رويي ادامه داد:" پس شما بايد زين مالك باشيد،دنبال من بياييد"و جلوتر از زين حركت كرد درحالي كه زين مات و مبهوت به اتفاقاي عجيبي كه داشت ميفتاد فكر ميكرد...
خب،حرفي خارج از داستان زدن واقعا سخته،درواقع يجورايي نميدوني چي بايد بگي اما اگه ميخونيدش ميخواستم ازتون تشكر كنم،واقعا ميگم.چون من هيچوقت فكر نميكردم كه بخوام كلا اينكارو انجام بدم و تنها دليلي كه انجامش ميدم اينه كه ميبينم حتي چند نفر خيلي كم دنبال ميكنن و اين شايد بزرگ ترين انگيزه باشه،براي همين ازتون ممنونم و اميدوارم لذت ببريد.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfic"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...