وقتى زين چشماشو باز كرد ليام رو كنار خودش نديد ، پتورو دور خودش حلقه كرد و از اتاق درومد ، تو راه ليامو صدا كرد.. يعنى واقعا رفته بود؟
وقتى به آشپزخونه رسيد ليامو ديد كه مشغول صبحونه درست كردن بود.جلوتر رفت و رو ميز نشست ، با لبخند گفت "نشنيدى صدات كردم؟"
"منتظر بودم خودت بياى پيدام كنى." نگاهى به پتوى دور زين انداخت "اينطورى اومدى نه؟"
زين سرشو تكون داد و گفت " فكر كردم رفتى. چرا انقدر زود بيدار شدى؟"
"من كسى نيستم كه نياز به مراقبت داره امروز زين ، تو بايد مراقب باشى. امروز تعطيله ، چرا نبايد برات صبحونه درست كنم؟ "
زين لبخند زد. از رو ميز بلند شد و كنار رفت.
" من ميرم لباس بپوشم ، برميگردم. "
" من مشكلى نداشتما.."
زين بهش چپ نگاه كرد و از آشپزخونه خارج شد. وقتى برگشت يه شلوارك تنش بود فقط، اين همون پسرى نبود كه ديشب چشماشو بسته بود ليام نبيندش؟
ليام پشت ميز نشست. زين به ميزى كه ليام چيده بود نگاه كرد ، پنكيك درست كرده بود و كنارش يه شيشه عسل بود. آب پرتقال واسش كنار گذاشته بود و زين تو دلش تمام اين رفتاراى ليامو تحسين كرد.
" فكر نميكردم ازينكارا بلد باشى ليام. اينا فقط خيلى ، خوبن. "
ليام لبخند زد و گفت " توعم ديشب خيلى خوب بودى. "
زين از زير ميز به پاى ليام زد و گفت " تموم نميكنى حرف زدن دربارشو نه؟ "
ليام دستاشو بالا برد " تسليم. "
زين شروع به خوردن كرد. طعم پنكيكاى ليام واقعا خوب بود. الان كه به ليام نگاه ميكرد متوجه شده بود چقدر شبيه يه تدى بر گوگوليه ، بعد ياد تمام عضله هاش افتاد و ناخودآگاه تو ذهنش گفت "ددى"
" به چى فكر ميكنى؟ "
" به تو "
" خب؟ بهم بگو. "
" باورم نميشه كنار منى. يعنى ليام ميدونى همه چيز خيلى عجيبه ، حتى اولين بارايى كه باهام بد حرف ميزدى رو يادمه. از ماشين انداختيم بيرون ، نميذاشتى ليام صدات كنم. بعد الان رو نگاه كن. تا صبح بغلم ميكنى ، برام صبحونه درست ميكنى. همه اينا خيلى باورنكردنى بنظر ميرسن. اصلا چطورى همه چيز انقدرعوض شد؟ "
" ناراحتى ازينكه عوض شده؟ "
" من همچين حرفى زدم؟ فقط ميگم باورم نميشه. ميترسم يه روز بيدار شم و ببينم همه اينا خواب بوده. "
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...