از وقتي به اد زنگ زده بود تا بياد خونش زمان هزار برابر براش طولاني تر شد بود واتفاقات اخيرعصبيش ميكرد،كلافه بود همش دور خودش راه ميرفت.
شايد تا حالا هيچكس ليام پين،كه ابهت از سر تا پاش ميباره رو انقدر نگران نديده بود.
زنگ در كه به صدا در اومد انگار موجي از صدا اون رو از افكارش به حال پرت كرد سريع به سمت در رفت و در رو باز كرد، جلوي در اد رو ديد كه با لبخندي مصنوعي جلو در خونش وايستاده،سري تكون داد و سلام كرد و رفت كنار تا اد بياد تو
اد كنار در كفشاشو در اورد و با خودش فكر ميكردكه : واقعا هنوز ليام به تميزي و مرتب بودن خونش انقدر اهميت ميده ؟
وقتي وارد شد بهت زده به اطرافش نگاه كرد ، انگار وارد
ميدون جنگ شده بود همه جا شلوغ بود و يه عالمه كاغذ روي زمينا ريخته بود
صداي ليام باعث شد حواسشو جمع كنه:"بشين، نوشيدني چي ميخوري؟"
:"ترجيحا قهوه"
:"خوبه"
ليام قهوه ها رو درست كرد و بعد چند دقيقه اورد،روبه روي اد نشست رو مبل.
:"اد راستشو بخواي واسه مسئله مهمي بهت زنگ زدم اگه مهم نبود زنگ
نميزدم.":"اره خب همه ميدونن تو هيچوقت تا مسئله مرگ و زندگي نباشه ياد كسي نميكني."
:"جزئيات و ول كن،داستان از اينجا شروع ميشه كه اون روزي كه اومدي.بهم خبر فرار دوباره ي هرمنو دادي وقتي شبش اومدم خونه در باز بود و كل اينجا رو بهم ريخته بودن كه فكر ميكنم بتوني هنوز اثراتشو ببيني
و نامه اي از هرمن پيدا كردم كه همه ي خانوادم و تورو تهديد به قتل كرده بود و از ما خواسته بود تا بيخيال پروندش بشيم ولي خب من زياد اهميت ندادم كه دوباره فرداش دفتر رو به همين وضع كشونده بودن
و دوباره تهديد..ليام يك نفس همه ي اين حرفا رو زد و بعدش يه نفس عميق كشيد و نيمي از قهوه اش رو نوشيد و ادامه داد:"ميتونم بهت وقت بدم تا بگي كه از خودت دراوردي و شوخيه."
:"نه اد واقعا اين يه شوخي نيست."اد تعجب كرد وحرفي واسه گفتن نداشت پس بعد از چند ثانيه سكوت پرسيد
:"حالا ميخواي چيكار كني يعني بايد چي كار كنيم؟":"نميدونم ولي فعلا قصد عوض كردن اين خونه رو دارم،اينجا رو قراره بفروشم و در حال خريد خونه ي جديدم فقط قرار دادش مونده چون واقعا احساس امنيت نميكنم."
اد سري تكون داد و به قهوه ي دست نخوردش نگاهي انداخت و ادامه داد:" ببين ليام نميدونم تو سرت چي ميگذره ولي بدون تا تهش باهاتم ولي قبلش منو در جريان بذار نه تو عمل انجام شده.":"ميدوني كه نميتونم بهت قول حتمي بدم اما سعيمو ميكنم."
اد از جاش بلند و شد وگفت:"در هرصورت كه ميتوني روي من حساب باز كني خواستم ياداوري كنم و مرسي واسه قهوه ولي يادم افتاد نيم ساعت ديگه بايد جايي باشم."
:"كار مهمي داري؟"
:"سالگردمونه و ميدوني برام مهمه ببخشيد كه قهوت دست نخورده موند ليام واقعا متاسفم."
:"اهميتي نداره برام."
اد بلند و سمت در رفت.
:"اد؟"
:"بله؟"
:"سالگردت مبارك سالگردتون ميدوني خوشحاليتو ميخوام."
:"ميدونم."
اد لبخندي زد و از در بيرون رفت.
ليام بعد از رفتن اد نفس عميقي كشيد انگار باري از از روي دوشش
برداشته شده بود ولي هنوز اون اضطراب و استرس تو وجودش بود، تصميم گرفت بره و بخوابه تا روحش كمي از اين مزخرفات دور بشه
خودشو رو تختش پرت كرد و تلاش كرد كه بخوابه اما قبلش عطر نا آشنايي كه جذب بالشش شده بود شش هاش رو پر كرد و ياد مالك افتاد كه صبح اينجا خوابيده بود و تو ذهنش اين بود كه چرا با عجله از خونه بيرون رفت ،حس ميكرد اتفاق بدي افتاده ولي همچنان بهش مربوط نبود چشماش بسته شد و به فرداي بزرگي كه پيش رو بود فكر كرد.
YOU ARE READING
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfiction"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...