part 7

865 98 16
                                    

ليام نفس عميقي كشيد و به خودش اجازه داد صورت زين و لمس كنه اروم ضربه ميزنه به صورتش دستش از شدت سرماي بدن زين يخ ميكنه
زين چشماش و به سختي باز كرد و گفت:"سلام اقاي پين"

ليام با عصبانيت داد زد:"اينجا چه غلطي ميكني مالك."

باز زين چشماشو بست ليام زير لب فحش داد و بلند هري و صدا كرد اما تلاشش فايده نداشت چون هري اونجا نبود.

چرا زين بايد صبح زود بي حال جلو در دفتر باشه؟وقتي هوا انقدر سرده؟اجازه داد فكراي چرت از سرش برن بيرون تا بتونه راحت تر فكر كنه و تصميم بگيره. در نهايت به سمت زين رفت و بلندش كرد ولي زين از دسش افتاد. اينبار تو بغلش بلندش كرد و زين رو تو ماشينش گذاشت وقتي سوار ماشين شد به بدن بي حال پسر كنارش نگاه كرد و گفت:"فاك يو زين مالك."

اد پيامي دريافت كرد كه ليام نوشته كل روز و نمياد.نميدونست بايد چه واكنشي به نبود دوست قديمي و رئيسش نشون ميداد،با نبودن اون قطعا اداره ميره رو هوا.

چشماي عسلي زين اروم باز ميشن و اطراف و نگاه ميكنن ولي فضا براش اشنا نيست رو تخت نشست و چند دقيقه طول كشيد يادش بياد چه اتفاقي افتاده.اخرين صحنه تو سرش كليد نداشتنشه و بقيشو يادش نمياد بلند شد و از اتاق بيرون رفت ليام و ديد كه جلوش كلي كاغذ ريخته و با عجله در حال نوشتنته هر چند بار موهاش تو صورتش ميريزن و اون با عصبانيت اونارو بالا ميزنه زين با خودش صورت ليام و تحسين كرد ولي يهو يادش اومد كه اينجا چي ميكنه؟ اصلا براي چي اومده؟ ولي سعي ميكنه خودشو خونسرد نشون بده:"چرا خونه جديد ميخواي وقتي خونه خودت مثل قصره؟"

ليام هول شد،زين بيدار شده و اون اصلا حواسش نبود.كاغذارو كنار زد و سرش و بلند كرد.

:"يادم نمياد ازت خواسته باشم دليلش و بپرسي."

:"الان يادت اومد."

:"به تو ربطي نداره."

:"من اينجا چي ميكنم؟ اصلا براي چي منو اوردي خونت؟"

:"علاقه اي به ديدنت توي خونم ندارم صبح براي كاراي خونه اومدم دفتر و جنازتو از دم در پيدا كردم تنها راهي كه به ذهنم رسيد اينبود بيارمت اينجا و ميدوني چيه؟ بخاطر تو مجبور شدم سر كار نرم مالك،تو فقط باعث دردسري."

:"ببخشيد،يعني دست خودم نبود و نميخواستم برات مشكل ايجاد كنم اقاي پين ديشب مشكلاتي داشتم كه نتونستم برم خونم و وقتي بهتون زنگ زدم حالم خوب نبود."

:"چرا به من زنگ زدي پس؟"

:"چون شماره اخر گوشيم بود."

ليام سري تكون داد و به سمت اشپزخونه رفت.

:"وسايلت تو كمده همشون همونجاس بعد اينكه عوض كردي يه چيزي بخور بعد ميتوني بري."

:"براي كاراي خونه.."

ليام وسط حرفش پريد:"فعلا وقت ندارم مالك بهت خبر ميدم تو روش فكر كن."

زين به سمت اتاقي كه ازش اومده برگشت واقعا ليام پين با تمام اعتبارش اداب اجتماعي بلد نيست و اون يه ديك هد به تمام معناست!ياد هري اقتاد و با عجله گوشيش و پيدا كرد.بيست و نه تا ميس كال از هري داشت!
با ترس زنگ زد بهش، بعد دو دقيقه هري تلفن و برميداشت:"زين كجايي؟ زين من بهت نياز دارم."

:"چيشده هري،بيست و نه فاكينگ ميس كال چرا؟"

:"به ادرس بيمارستاني كه برات ميفرستم بيا."

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now