Chapter 26

510 145 42
                                    

ماشین رو برای چند لحظه کوتاه نگه داشت تا مطمئن بشه خونه ای که بکهیون، اونجا منتظرش بود، همین ساختمون روبروشه، بعد از چند لحظه دوباره ماشین رو روشن کرد تا کمی دورتر، ماشین رو پارک کنه، اینطوری هم توسط بکهیون سوال پیچ نمی‌شد که چرا باید با ماشین سهون بیاد، هم دیگه لازم نبود به وجود ردیاب فکر کنه.
سیگارش رو توی دستش گرفت، نفس کوتاهی کشید و با پیدا مردن سطل آشغال گوشه ی‌ ساختمون، سیگار رو روی دیواره آهنی سطل له کرد و دستی به لباس هاش کشید، یقه ی پیرهنش رو بالاتر کشید، با اینکه سهون مارکی روی بدنش نذاشته بود انگار حس می‌کرد بکهیون حتی بدون کیس مارک یا کبودی هم می‌تونه تشخیص بده جونگین با سهون سکس داشته!
با کمی جلوتر رفتن، حس می‌کرد قلبش داره از تو سینه اش بیرون میاد، هر قدمی که به در نزدیک می‌شد سناریو های توی ذهنش از اینکه "اگه بکهیون بفهمه چیکار می‌کنه"، بیشتر پُر می‌شد.

"لعنتی، قرار نیست تشخیص بده آروم باش کیم فاکینگ جونگین!" با خودش فکر کرد و دندون هاش رو روی هم کشید، اصلا بکهیون چطوری باید همچین چیزی رو تشخیص می‌داد؟ بهرحال جونگین واقعا توی موقعیتی نبود که بخواد اهمیتی بده، آره اصلا نباید هم اهمیت می‌داد.
انگار از بیرون شبیه به یه آدم بی‌حس که اصلا براش مهم نیست مقام افسر اداره ازش گرفته بشه، بود و از درون شبیه به یه بچه که راهش رو گم کرده و حالا فقط نگرانه که همه چیز بهم بریزه و سعی داره خودش رو قانع کنه که براش مهم نیست درحالی که مهمه.
پس اجازه داد اینبار اون قسمت از وجودش که جونگینِ بی‌حس و نرمالِ بیرون رو شکل داده بود، حرکاتش رو به دست بگیره، جونگینی که پلیس بود و وظیفه اولش، قبل از فکر کردن به روابط شخصی، حل یه پرونده مواد مخدر بود.

از روی پله های کوتاه که در رو کمی بالاتر برده بودن، بالا رفت و کلید رو توی در چرخوند، با وارد شدن به خونه صدا های ناآشنا با لحجه های آمریکایی و اسپانیایی شنید و کلافه نفسی کشید، درست حدس می‌زد... مامور های DEA از طرف اداره، قرار بود با اونها همکاری کنن.

جلوتر رفت و برد بزرگی که وسط دیوار زده شده بود، اولین چیزی بود که توجهش رو جلب کرد و بعد از چند ثانیه انگار ماموری که داشت برای بقیه درباره ی اطلاعات روی برد توضیح می‌داد، متوجه جونگین شد و برای چند لحظه مکث کرد و باعث شد بکهیون که همونجا پشت به جونگین ایستاده بود سمت پسر کوچیکتر برگرده و با دیدن جونگین ابرویی بالا انداخت.

_خوبه، بلاخره اومدی، بیا اینجا

البته که کلی سوال برای پرسیدن داشت و اگه با جونگین تنها بودن، احتمالا گوش های جونگین تا حالا با صدای بکهیون کر شده بودن، ولی خب واقعا تصمیم نداشت جلوی مامور های تازه وارد شده به ماموریت، با جونگین شبیه پسر کوچیکش رفتار کنه.

جونگین نگاه کوتاهی به افراد غریبه ای که هنوز با اونها آشنا نشده بود انداخت، بعدا هم برای آشنایی وقت داشتن... کار های خیلی مهمتری بود که باید انجام بدن.

PrestigeWhere stories live. Discover now