Chapter 39

362 105 53
                                    

دست هاش از حالت عادی سردتر بودن و با اینکه نمی‌خواست قبول کنه، اما سرش هم گیج می‌رفت؛ تکخندی با دیدن شرایط زد، جای بریدگی ها باعث می‌شدن دل‌پیچه بگیره اما بازهم انجامش داده بود، و حالا فقط فکر می‌کرد احمقه، رئیس هان حق داشت که از کار تعلیق‌ش کنه، چی باعث شد فکر کنه کسی مثل اون برای چنین شرایطی اماده اس؟ همه ی روزهایی که کنار دیوار می‌نشست، به انعکاس خودش توی آیینه ی نیمه شکسته قول می‌داد که اینبار طبیعی رفتار می‌کنه و همه ی کارهای قبلی رو کنار می‌ذاره، همه ی‌ تلاش هاش رو خودش نابود کرده بود، جونگین قول‌ داده بود، وقتی این شغل بهش داده شد، وقتی توی امتحان های کوفتی سخت و پشت سرهم قبول شد، قول داد که چیزی به پرونده اش اضافه نکنه، قول داد دیگه زخم و جای بریدگی جدیدی به قبلی ها اضافه نکنه، اما حالا اینجا بود، به بریدگی های جدیدش نگاه می‌انداخت و حس می‌کرد می‌خواد بالا بیاره، فقط نگاه کردن بهشون باعث می‌شد حالش از خودش بهم بخوره. از اینکه انقدر ضعیف و احمقانه رفتار کرده.

در اتاق باز شد و جونگین حتی یک اینچ هم از جاش تکون نخورد، حتی سرش رو هم بالا نیاورد، صدای قدم ها، محکم بودن هر قدم و بوی چرم و باروت بهش می‌گفتن که کی وارد اتاق شده.
مرد بلندتر روی زمین کنار جونگین نشست، با دیدن جای بریدگی چند لحظه بدون اینکه حرفی بزنه، فقط صدای نفس هاش داخل اتاق شنیده می‌شد.
سهون درکش می‌کرد.
سهون می‌فهمید جونگین چه حسی داره؛ از بین رفتن دیوار هایی که سال ها با زحمت برای محافظت از چیز ها و کسایی که دوست داری ساختی، در عرض چند لحظه.

-خیلی ضعیفم... چ-چرا؟ چرا همه چی اینطوری شد؟ من فقط می‌خواستم سرباز خوبی باشم، ی-یه زندگی عادی داشته باشم

با سهون حرف نمی‌زد، همچنان به زمین نگاه می‌کرد و ایندفعه سرش. و بین دست هاش گرفته بود و قطره های خون تازه ی روی دست هاش، به موهاش کشیده شد.

داشت با خودش حرف می‌زد و سهون مشکلی با گوش دادن به ترس ها و نگرانی های پسر نداشت، حتی اگه مخاطب صحبت های جونگین هم نبود.

-من قول داده بودم، به بکهیون... به هان، به مادرم

قسمت آخر‌ جمله رو زمزمه وار گفت، چهره اش شوکه و متعجب بود، انگار خودش هم باور نمی‌کرد هیچکدوم از این اتفاق ها رخ داده باشه؛ لحظه ای بعد دیگه روی زمین نبود، مرد بلندتر محکم پسر رو بغل کرد تا جایی که از روی زمین بلندش کرد و بدون اینکه حالت ایستادن‌شون رو تغییر بده، چند لحظه همونطور محکم جونگین رو بین بازو هاش نگه داشت و سر پسر روی شونه اش قرار گرفت.

-ما به خیلی ها قول میدیم جونگین، اینکه زندگی شبیه خواسته های تو پیش نرفته، تقصیر تو نیست عزیزم

دست جونگین رو بالا آورد، بریدگی روی دستش رو لمس کرد و مقدار خون کمی که بند نیومده بود رو با نوک انگشتش لمس کرد، لبهاش رو به آرومی روی بریدگی قرار داد و دست پسر رو رو بوسید و جونگین بدون اینکه چیزی بگه با چشم هایی که هنوز قطره های اشک درون اونها دیده می‌شد به مرد بزرگتر خیره شد، طوری به سهون نگاه می‌کرد انگار درحال حاضر تنها راه نجاتش سهون بود.
به لبهای سرخ شده ی مرد نگاه کرد و حالا، میل عجیبی به بوسیدن سهون داشت.

PrestigeWhere stories live. Discover now