Chapter 6

712 218 95
                                    

کلافه دستی توی موهاش کشید و نگاهش رو سمت چانیول برگردوند.

_چرا گفتی برن؟ م-من...من حرفاشونو باور کردم، فکر نکنم دروغ بگن

دست مشت شده اش رو روی دسته صندلی چوبی فشار داد و بدون اینکه نگاهش رو از روی چانیولی که پشت بهش ایستاده بود برداره، به حرف های بکهیون فکر کرد، هرطور که درباره اش فکر میکرد بازم حرف های اون پلیس قد کوتاه درست بنظر میرسیدن.

_هون چرا نمیفهمی؟ بنظرت اون دوتا واقعا قراره به ما کمک کنن؟ اصلا چه تضمینی هست که به حرفش عمل کنه و اجازه بده بعد از پنج سال، تازه بعد از پنج سال! بلاخره از زندان آزاد شیم؟

نفس های بریده بریده و پشت سرهمش رو بیرون فرستاد و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند، از طرفی باور داشت که اون دوتا نمیتونن هیچ کمکی کنن و از طرف دیگه میخواست به حس سهون اعتماد کنه، مثل هر دفعه ای که به سهون اعتماد کرده بود و حرف مرد کوتاهتر کاملا درست بوده.
سهون از روی صندلی بلند شد و دستش رو روی شونه چانیول گذاشت، مرد بلندتر با نگاه غمگینی به پسر روبروش خیره شد و دوباره نگاهش رو روی کف زمین زوم کرد.

_ببین میدونم نمیشه کاملا بهشون اعتماد کرد، ولی بیا ایندفعه به "من" اعتماد کن، میتونم حس کنم که دارن حقیقت رو میگن و میتونن بهمون کمک کنن؛ خودت بگو چان، دلت برای خونه تنگ نشده؟ نمیخوای برگردی کره؟ خسته نشدی از بس فرار کردیم؟

البته که خسته شده بود...
خسته بود، چون هر روزی که یادش بود داشت تلاش میکرد به روش های مختلف و با کمک گرفتن از چند تا از افرادی که می‌شناخت هویت خودش و سهون رو مخفی نگه داره، خسته بود چون دلش برای برگشتن به سئول تنگ شده بود.
با دست موهای قرمز رنگش رو بهم ریخت و با نگاه نه چندان مطمئنی به سهون خیره شد، به سهون اعتماد داشت، اگه نداشت هیچوقت همراهش به اینجا نمیومد.

‌ولی اعتماد داشتن به دوتا پلیس، قطعا اونقدر ها آسون نبود.
و حتی بجز اون...
مشکل اینجا بود که حتی اونها ام نمیدونستن رئیس باند کاتان کجاست.

تنها چیزی که هم چانیول و هم سهون ازش خبر داشتن یه اسم بود و یه آدرس نه چندان دقیق از یکی از افراد کاتان که خیلی بهش نزدیک بود، یکی که چانیول حاضر بود بمیره ولی یبار دیگه «اون» رو نبینه.

_خب، چی شد؟ میخوای بهشون کمک کنیم؟

سهون میتونست تردید رو توی نگاه مرد روبروش ببینه و البته که درک میکرد، چانیول توی ثانیه اول بعد از تموم شدن حرف های بکهیون و جونگین گفته بود که از اونجا برن بیرون و سهون حاضر بود قسم بخوره دفعات خیلی کمی بود که چانیول انقدر عصبانی باشه.
ولی نیازی نبود که خیلی عاقل باشه تا بفهمه چانیول هم تحت فشار قرار گرفته، خودش هم قبول داشت که اعتماد کردن به دوتا پلیس اصلا کار درستی نیست، ولی سهون میخواست که به اون دو نفر اعتماد کنه...

PrestigeWhere stories live. Discover now