Chapter 25

690 165 88
                                    

در رو باز کرد و یقه پیرهن آبی رنگش رو صاف کرد، با دیدن نگهبان روبروی در لبخند مهربونی زد و مرد قدکوتاه که هیکل درشتی داشت و چهره اش سرد و بی‌حسی بود، از روی صندلی چرخ دارش که درست روبروی بازرسی قرار داشت، بلند شد و  جلو اومد، با لبخند کوچیکی باهاش دست داد:"آقای جانگ خوش اومدید، می‌تونم کمکی کنم؟"
ییشینگ دستش رو روی شونه ی مرد گذاشت و ضربه ی آرومی زد، نگاهی به سقف  گچی و سفید رنگ زندان انداخت و دوباره سمت نگهبان برگشت:"آه اره وینس، باید یکی از زندانی هارو ببینم. مشکلی که نداره؟ قبلا با رئیس زندان صحبت کردم"

مرد میانسال نقاب سردش رو برای لحظه ای کنار گذاشت و لبخند دوستانه ای زد، ییشینگ گاهی به اینجا می‌اومد، پسرِ برادرِ رئیس زندان، جانگ ییشینگ بین نگهبان های کاردانیِ زندان معروف محسوب می‌شد، بیشتر بخاطر رفتار دوست داشتنی و مؤدبانه اش، یا حتی اینکه برادر زاده ی رئیس زندان بود.

-البته که مشکلی نداره قربان، بفرمایید

ییشینگ سری تکون داد و قبل از اینکه کاملا از بازرسی عبور کنه، تلفنش رو درآورد و روی میز آهنی مخصوص گوشه ی ورودی گذاشت و با عبور کردن از بازرسی جلوی در، داخل رفت؛ نیم نگاهی به پله های پیچ در پیچ بالای سرش انداخت و قبل از اینکه جلوتر بره، سرباز قدبلندی به سمتش اومد و روبروش ایستاد و کوتاه احترام گذاشت:"بهتره منم همراه‌تون بیام، درها بسته اس و در های آهنی خیلی محکم هستن ولی بهرحال-"

_عمو م واقعا باید به وجود سرباز هایی مثل تو افتخار کنه، اینکه امنیت کسایی که وارد اینجا میشن برات مهم خیلی خوبه، ولی نگران نباش اونقدری قوی نیستن که از داخل سلول هاشون بتونن به کسی صدمه بزنن

قبل از اینکه حرف سرباز تموم شه، جواب داد و دستش رو روی شونه ی مرد بلندتر گذاشت. سرباز با تردید لبخندی زد و بعد از چند لحظه کوتاه کنار رفت تا به ییشینگ اجازه عبور بده، با دور شدن از سرباز و بالا رفتن از پله های طبقه ی اول، از کنار دیوار های گچی که ضخامت اونها به یک متر می‌رسید نگاه کرد و نیشخندی زد، اون همه سرباز بیرون، داخل ماشین های جیپ از مرز ها و سیم های خاردار زندان محافظت می‌کردن اما هیچکدوم از اون احمق ها حتی برای اومدن همراه اون اصراری نکرد، چرا به این فکر نمی‌کنن که یک نفر از داخل می‌تونه آسیب بزنه و حتما قرار نیست کسی از بیرون فرار کنه؟ تعداد دوربین هایی که همه ی سالن رو پوشش داده بودن رو از حفظ بود، تک تک‌شون رو با برند و زاویه ای که قرار گرفته بودن می‌شناخت. و شماره ی سلول مورد نظرش رو بهتر از همه به یاد داشت، ضربه ای به نرده های بالای در زد، پنجره ی کوچیکی که بالای در درست شده بود رو به آرومی باز کرد و ییشینگ با دیدن چهره ی متعجب شخص داخل سلول، لبخند ملیحی زد.

_خوشحالم که دوباره همدیگه رو می‌بینیم جینا

چشم های درشت و لرزون دختر اول نگاهی به دوربینی که دورتر از اونها بود، خیره شد و بعد دوباره سمت ییشینگ برگشت، از بین چهارچوب کوچیک روی در به ییشینگ نگاه کرد و با صدای آرومی زمزمه کرد:"چ-چی شده، کسی توی دردسر افتاده؟ چی باعث شده بیای اینجا جانگ؟"

PrestigeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang