Chapter 20

544 174 161
                                    

_باید اعتراف کنم خیلی خوشگلی

تکخند کوتاهی زد و دست هاش رو به زانو هاش تکیه داد با نگاه متعجبی که انگار به هیچ وجه حرف مرد رو باور نداشت سمت سهون برگشت. این اولین باری نبود که مرد کنارش این رو می‌گفت، ولی وقتی اینطور بهش خیره می‌شد جذاب بنظر می‌رسید و جونگین نمی‌تونست حقیقت رو انکار کنه که سهون خیلی خوب حرف می‌زنه. طوری که با بوسه چند ساعت پیش‌‌ روی لاله گوشش تونسته بود حرف هاش رو از زیر لایه های مغز جونگین عبور بده قابل احترام بود.

_کاش می‌فهمیدم چطوری همچین فکری می‌کنی

مرد بلندتر سیگارش رو بین دو انگشتش جا به جا کرد و دوباره سمت جونگین برگشت و نیم نگاهی به پسر کنارش انداخت، کت و شلوار مشکی رنگی که سهون بهش داده بود به خوبی روی بدنش نشسته بود و پیرهن سفید رنگ به خوبی بدنش رو از زیر لباس نشون می‌داد. چند دقیقه ای بیشتر نمی‌گذشت که جلسه اش با پدرش تموم شده بود و حالا اینجا وسط حیاط هتل-بار نشسته بودن. اگه سهون می‌خواست حقیقت رو اعتراف کنه، برای اولین بار_هزارمین بار_ پدرش با همون گویش نه چندان خوش‌آیند و رُک‌ش سهون رو تحت تاثیر قرار داد. در واقع آقای اوه تنها کسی بود که می‌تونست سهون رو _پسرِ به قول خودش احمقش_ تحت تاثیر قرار بده، طوری که به به حرف هاش توجه کنه.

-Flash Back-

_اوه و چی باعث شد فکر کنی بهت اعتماد دارم و می‌ذارم تنهایی وارد اون اتاق بشی؟

خنده کوتاهی کرد و دستش رو روی شانه جونگین گذاشت و پسر کوچیکتر سعی کرد اهمیتی به گرمای لذت بخش‌ دست مرد روی شانه اش نده‌.

_این یه جلسه نیست جونگین، فقط می‌خوام با همون مردی که دیدی حرف بزنم و مطمئن باش اگه هم بخوام اجازه نمیده تو همراهم بیای داخل

جونگین چاره ای بجز صبر کردن بیرون اون در نداشت، سهون اون رو دوست پسر خودش معرفی کرده بود و جونگین همچنان ایده کاملی از اینکه مرد قدبلند و میانسالی که دید کی بود نداشت، و شاید برای همین نمی‌تونست به خودش اجازه این ریسک رو بده که سهون تنهایی وارد اون اتاق بشه.

_گوش کن بیبی پلیس، اگه می‌خواستم بهت دروغ بگم برای من هیچ کاری نداشت که از همون اول تو رو با خودش نیارم اینجا و وقتت رو توی کارخونه تلف کنم، اگه اینجایی چون من خواستم که به تو و هیونگت کمک کنم، پس باید بهم اعتماد کنی چون من می‌دونستم که تو می‌تونی از پس اینکار بر بیای و اگه نمی‌تونی صبر کنی هیچوقت نباید این ماموریت رو شروع می‌کردی

احمقانه بود اما با اینکه سهون جدی صحبت می‌کرد، جونگین هنوز داشت به این فکر می‌کرد که چقدر قشنگ محکم حرف می‌زنه طوری که هیچ جای سوالی باقی نمی‌ذاره. هرچند در هر حالی هم که می‌بود جونگین نمی‌خواست حرف سهون رو گوش بده ولی ایندفعه باید اعتراف می‌کرد چاره ای بجز گوش کردن به حرف سهون نداره. اینکه بیرون بایسته منطقی تر بود، سری تکون داد و دست هاش رو داخل جیب های شلوارش مشت کرد و عقب‌ تر ایستاد.

PrestigeOnde histórias criam vida. Descubra agora