Chapter 40

344 100 48
                                    

از ماشین پیاده شد و نگاهی به ساعت انداخت، ۴۵ ساعت گذشته بود و حقیقتا کم کم داشت فکر می‌کرد وقتشه به پیشنهاد رئیس فکر کنه و با هواپیما برای ماموریت ها سفر کنه.
آدرس آپارتمان رو حفظ بود، ماشین رو دوباره روشن کرد و راه افتاد.
تا آدرس مورد نظرش حدودا یک ساعت فاصله بود و یشینگ توی همین مدت می‌تونست به خیلی چیز ها فکر کنه، احتمالا اولی هم جونمیون بود.
اما قبل از اینکه نوک انگشت هاش از فشار زیاد روی چرم فرمون یخ بزنن، گوشی قدیمی زنگ خورد و هیچکس به اون گوشی زنگ نمی‌زد جز یک نفر.

-سلام عزیزم

لبخند زد و منتظر موند که صدای شخص پشت تلفن رو بشنوه، گوشی رو یک سمت روی شونه اش قرار داد تا هردو دستش رو روی فرمون داشته باشه.

-کِی برمی‌گردی؟ م-من خیلی دلم برات تنگ شده

حتی بدون دیدن شخص پشت تلفن، می‌تونست بگه که لبهاش رو آویزون کرده و احتمالا فاصله ای با گریه کردن بخاطر ندیدن یشینگ نداره؛ البته که خودش هم دلتنگ بود، اما اوضاع خیلی وقت بود که به همین شکل می‌گذشت، یشینگ عادت کرده بود.

-برمی‌گردم عزیزم، بابا هم دلش برات تنگ شده، قول میدم وقتی برگشتم از همون شیرینی ها که دوست داری برات بیارم باشه؟

دختربچه ی پشت گوشی، آب بینی‌ش رو بالا کشید و یشینگ می‌دونست این یعنی نسبت به چند لحظه قبل حالش بهتر شده.

جای گوشی رو روی شونه اش عوض کرد و سمت چپ پیچید و ادامه داد :"می‌تونی گوشی رو بدی به می‌چا عزیزم؟"

دختر با اینکه می‌دونست پدرش اون رو نمی‌بینه، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با ساکت شدن دختر پشت گوشی و صدای دویدن‌ش داخل خونه، متوجه شد که داره دنبال پرستار‌ش می‌گرده.

-عصر بخیر آقای جانگ

زن پشت گوشی درحالی که سعی می‌کرد تلویزیون رو برای دختر کوچیک که روی کاناپه بالا پایین می‌پرید، روشن کنه گفت.

-ممنون چا، می‌تونی یک روز بیشتر پیش هه‌رین بمونی؟ احتمالا نتونم تا صبح برگردم

بعد از شنیدن بله از طرف می‌چا، نفس آسوده ای کشید و بعد از مطمئن شدن از اینکه پرستار دخترش تا فردا عصر پیشش می‌مونه، تلفن رو قطع کرد.
یادش بود که اول که تازه وارد رد شده بود و وقتی رد و مکزیک هنوز باهم کار می‌کردن، چقدر از تنها گذاشتن هه‌رین بدش میومد، مهمتر از همه اینکه هه‌رین کوچیکتر بود و تنها گذاشتن‌ش برای مدت طولانی خیلی نگرانش می‌کرد؛ و پیدا کردن می‌چا از معدود اتفاق های مفیدی بود که توی ۴۱ سال زندگی مزخرفش پیش اومده بود.
می‌چا تنها بود، ساکت بود و با چیزی یا کسی کاری نداشت و حتی همین حالا هم نمی‌دونست شغل یشینگ دقیقا چیه، و یشینگ بهش اعتماد داشت.

PrestigeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang