✤Chapter1✤

875 93 113
                                    

" لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید "

خودشم نمیدونست چرا آوردنش اینجا ، چی شده که اینجاس ... اصلا اینجا کجا بود .

گیج یه دور و برش نگاه میکرد و دروغ بود اگه بگم نترسیده بود ...
انقد که ترسیده بود و ناخن هاشو خورده بود که زخم شده بودن و بعضی هاشون خون مرده شده بودن .. گوشه اتاق تو خودش جمع شد و ناخن هاشو دوباره تو دهنش برد..

به افرادی که تو همون اتاق بودن نگاه کرد .. بعضیاشون مثل خودش ساکت بود و بعضیاشون انگار میدونستن که چرا اینجان .. ولی هیچکس مثل خودش نبود ..

به این فکر کرد که اگه آقای براونز گیرش بیاره چیکارش میکنه ..

خودشم نمیدوست که چرا و حتی چطور به اینجا اومده .. اصلا یادش نمیومد که کسی هم آورده باشش اینجا ...

آقای براونز قطعا بخاطر یهویی ناپدید شدنش تنبیهش میکرد ، شاید مثل اون موقع که چارلی از صندوق آقای براونز دزدی کرده بود و همه چیز رو گردن نایل انداخت ... دوباره اونو یک هفته تو اتاق بدون غذا حبس میکرد ... اون یک هفته یکی از بدترین هفته های زندگیش بود ...

اون مشکل داخلی داشت و همیشه مریض احوال بود اما تو اون یک هفته ، همه تنظیمات بدنش مختل شده بود و رفلاکس معدش برگشته بود ... خیلی زمان برد که دوباره بدنش رو ریکاوری کرد .. البته یه فرضیه دیگه هم به ذهنش رسید ...
شاید اونو انقد با ترکه خیس میزد تا سیاه و کبود شه .. مثل اون یک باری که بخاطر گم کردن درامدش همینطوری تنبیه شد و تا وقتی رو یادش بود که زیر دست آقای براونز بیهوش شد ، دیگه چیزی یادش نبود تا فرداش که بیدار شد ... مطمئنن این بار بدتر تنبیهش میکرد و فرضیه آخرش ، همون همیشگی ... همون اتفاق که ...

آقای براونز بیشتر از همه نایل رو میشناخت و خود نایل هم نمیدونست از کجا میشناسش چون هیچی از گذشتش یادش نبود ...

اما براونز از خودش بهتر گذشته ش رو میدونست ؛ اون شریک پدرش بود اما وقتی نایل ۷ سالش بود شرکا باهم به مشکل برمیخورن و بابی خیلی بی گناه به قتل دختر براونز متهم میشه و زندگیشون نابود میشه ..

اون پسر تک فرزندی که تو پر قو بزرگ شده بود ، بی خانمان میشه ... و واسه همینه که براونز نایلو از خودشم بیشتر میشناسش .. الانم که سال هاست از اون اتفاق میگذره .. وارث اون خونواده سوخته رو پیش خودش میاره و همیشه بدترین رفتار رو با نایل داره ..
همه هم میدونستن ولی کمکی بهش نمیکردن ، وقتایی که از مریضی ، کتک های آقای براونز و ... واسه یک لیوان آب هم محتاج بقیه میشد اما کسی بهش توجه نمیکرد .
شاید براونز بهشون گفته بود کسی بهش توجه نکنه ... اون هیچی از کودکیش یادش نبود جز یه کوچه خرابه که یه شب توی 11سالگیش برای اولین بار خودشو اونجا دید .. و تمام . آرزو میکرد کاشکی مثل بقیه گذشته خوبی داشته باشه اما اون حتی گذشتش رو هم به یاد نمیاورد .. جز همون کوچه خرابه و بعد از اون دیگه گروه همکاراش و آقای براونز بود ...

My Sweet Creature[N.S]Where stories live. Discover now