✤Chapter 22✤

192 43 66
                                    

سلامممم سلاااااااام 😍😍👋🏻👋🏻

اومدم با یه پارت جدیددد 😍

ووت و کامنت هاتون فراموش نشه چون بازی تازه الان داره شروع میشه .. لطفا بوک رو به بقیه هم معرفی کنید تا بخونن 😊

تنکیوووو که تا الان حمایت کردید 😚

یه سر به دیفرنت هم بزنید 🤦🏻‍♀️

عاره دیگه .. منتظر ووت هاتون هستم

بریم که داشته باشیم ... 😈😈😈

.

.

.

.

.

با صدای در سرشو تکون داد و همونطور که دنبال مهرش میگشت گفت

لویی : بیا داخل

▪آقای تاملینسون ... یه بسته پستی دارین

لویی که داشت یه جمع بندی از پرونده های شرکت میکرد تا بعد از برگشت هری همه مسئولیت هاشو درست تحویل داده باشه و مشکل دیگه ای پیش نیاد ، سرشو تکون داد

لویی : اوکی ... بفرستش داخل

▪چشم

منشی شرکت از اتاق لویی بیرون رفت و بعد از چند دقیقه یه پاکت رو میز قرار گرفت

                  ***************

خسته خودکارش رو روی میز انداخت و در پرونده رو بست و تویی کشو انداختش و فاکی زیر لب به همه ی این پرونده ها گفت  ...

چشماشو با دوتا انگشتش مالید تا خستگیش در بره .. قولنج انگشتاشو شکوند و جعبه رو جلوتر آورد .. متن نوشته شده روی پاکت نظرشو جلب کرد .. پس با عجله پاکت رو برعکس کرد تا اون نوشته رو بخونه

"امیدوارم از دیدنشون لذت ببرید ... شب خوبی بود "

رویه پاکت نوشته شده بود که لویی بیشتر کنجکاو شد ببینه چی اون توعه .. سریع با کلیداش بسته رو باز کرد

اوه .. برخلاف چیزی که فکر میکرد کارتون خالی بود و فقط یه تعداد عکس ته کارتون دیده میشد

سریع پاکت رو برعکس کرد

با دیدن محتویات اون پاکت انگار یک سطل آب یخ روش ریخته بودن ... از تعجب داشت شاخ در میاورد و چشماش هزار درجه گشاد شده بود ... اصلا باورش نمیشد .

این امکان نداشت .. کارد میزدی خونش در نمیومد و نفسش بریده بود

اولین عکس رو که دید چشماشو بست و با دستایه لرزونش بقیه عکسارو هم تو پاکت گذاشت و حلقه سی دی که تو پاکت بود رو دراورد ...

حدس میزد چی باشه پس توی پاکت برش گردوند ... اون با همین چندتا عکس دنیا رو سرش خراب شده بود ..

My Sweet Creature[N.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora