✤Chapter 28 ✤

212 49 38
                                    

سلام سلااااام ... اومدم با پارت جدید براتون 😃🤚🏻
 
خب .. همونطور که هفته قبل تو مسیج بوردم گفتم که این بوک احتمالا فصل دوم بگیره ...
اینجا هم میگم چون شاید کسایی اکانتم رو فالو نکرده باشن و از پیام هام بی خبر باشن (سریع فالو کنید که مجبور نشم انقدر تو چپترا حرف بزنم)
 
سووو گایز .. بله این بوک دو فصل میشه و هارتم 🥺🥲 خیلی داره طولانی میشه ..
 
پس مرصی که این فصل رو انقدر دنبال کردید و بوس پس کله همه تون
 
فصل دوم دیگه توقعات بیشتری ازتون دارم 😌 پس بهتون پیشنهاد میکنم تا شروع شدن فصل دوم بوک سوویت کریچر ، بوک رو به بقیه هم معرفی کنید تا تو فصل دو سختتون نشه
 
سووو .. ووت و کامنت فراموش نشه ..
 
بریم که داشته باشیم 😈😈😈
 
.
 
.
 
.
 
.
 
.
 
بی حال رو مبل نشست .. زیر چشمش بخاطر مشت لویی کبود شده بود و خون دماغ شده بود .. براش مهم نبود کتک خورده ..  اون تو بد خلائی فرو رفته بود
 
چشمایه بی حس و پر از اشکش گویایه حال خرابش بود
 
لویی کلافه دستشو تو موهاش کشید و کنار میز شام و تجملات نایل ایستاده بود
 
لویی : ببین چه تجملاتی واست تدارک دیده .هری گند زدی . نمیدونی چقد واسه دیدنت ذوق زده بود و لحظه شماری میکرد تا برگردی .. بهت گفتم زود تصمیم نگیر و بزار ماجرا رو روشن کنیم
 
لویی : خریت کردی هری .. خرررریت
 
لویی : عاخه مینداختیش جلو سگ هم این بلا رو سرش نمیاوردن ... تو از سگ هم بدتری .دیکهد اون بچه مریضه .. تمام بدنشو زخم کردی
 
لویی از تجاوز هری خبر نداشت و فکر میکرد فقط اونو کتک زده
 
_لویی تنهام بزار
 
لویی : نمیزارم ..یعنی چی این کارا
 
_ فقط بزارم تو حال خودم و برو یکم بفهم وقتی میگم حالم خوب نیست یعنی نیست
 
لویی : برام اصلا مهم نیست که حالت چقدر بده من میرم نایلو با خودم ببرم
 
همین که میخاست برگرده سمت اتاق ... هری داد بلندی کشید و گوشیش که دم دستش بود رو با شدت پرت کرد تو دیوار ... جوری با شدت شکست که حتی تیکه های خورد شدش همه جای خونه پخش شد
 
بغض گلوش شکست و با هق هق گفت
 
_ لویی برو ... فقط برو هیچکدومتونو نمیخام ببینم ... نه تو ... نه هیچکس دیگه ای
 
با صدای بلندش داد میزد و گریه میکرد و مطمئنن انقدری صداش بلند بود که نایل توی اتاق میتونست حرفاش رو بشنوه
 
_ چرا نمیفهمی میگم حالم بده .. چرا هیچکس نتونست تو این زندگی فاکی برای یکبار هم که شده درکم کنه !! چرا یه مشت آدم احمق خودخواه همش دور و برم جمع شده
 
سرشو انداخت پایین و به موهایه بلندش چنگ میزد
اما کسی به هری اهمیت میداد ؟ اصلا مگه کسی حال هری براش مهم بود ؟
 
لویی : میبرمش .. توهم هر گه بزرگتری دلت میخاد بخوری رو بخور تو تنهاییت
 
_هیچ گهی نمیخوری لویی .. دستت بخوره به نایل خودم دستتو خورد میکنم
 
لویی : خفه شو هری تا این بار نیومدم خفت کنم
 
_از این خونه بخایی ببریش بیرون من تورو میکشم .. پس بشین سر جات
 
لویی برگشت رو کاناپه چون میدونست نمیتونه رو حرف هری حرف بزنه
 
لویی : هری ... بزار ببرمش اصلا یه مدت همو نبینین باشه ؟؟
 
لویی واقعا فکر میکرد خیلی چیز راحتیه که اون دو نفر بخوان یه مدت همدیگه رو نبینن
 
اونا همین الانش هم با این وجود که زیاد همدیگه رو نمیدیدن یا زیاد باهم حرف نمیزدن ... اما باز هم دوری همدیگه رو نمیتونستن تحمل کنن ... مخصوصا هری
 
شاید با وجود اتفاقاتی که افتاده بود نایل دلش میومد هری رو تنها بزاره اما هری نمیخواست اونو هیچ جوره از دست بده
 
اون همینکه تو یه مکان باهم بودن و میدونست که باز هم باهم زندگی میکنن ، رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکرد
 
خون دماغشو پاک کرد
 
_میتونی بری لویی
 
لویی : هری
 
_لویی فقط برو .. اصلا حال خوبی ندارم
 
لویی : ولی نایل ...
 
_ نگرانش نباش
 
لویی : توروخدا دیگه کاری به کارش نداشته باشی
 
با این حرف لویی ، هری جوری بهش نگاه کرد که لویی فهمید حرف اشتباهی زده
 
لویی : منظورم اینه که .. عامم .. میدونی منظورم این بود که دیگه ولش کن .. هوووم ؟؟؟ اره
 
لویی جوری اون حرف قبلیشو زده بود که انگار هری یه ادم مریضیه که فقط میخواد به بقیه آسیب بزنه یا همچین چیزی ...
 
هری دستشو رو پیشونیش گذاشت و نفسشو کلافه فوت کرد
 
_ حرفات تموم ؟؟
 
لویی : هی هری .. ببین من اصلا منظور بدی از اون حرفم نداشتم .. میدونی .. اه گادد
 
عقب گرد کرد با حرف آخرش از خونه شون بیرون رفت
 
لویی : دوباره میام بهتون سر میزنم ... هری توهم خودتو جمع و جور کن باید حساب سم رو کف دستش بزاریم ... با این حال تو که به هیچ جایی نمیرسیم
 
هری چشماشو بست و سرشو تکون داد
 
_ باشه ... یه کسی چیزی نگو نمیخام این ماجرا به گوش همه بخوره .. بین خودمون بمونه
 
لویی :  باشه حواسم هست ... فعلا
 
و با دو دلی اون زوج آسیب دیده رو توی خونه شون انها گذاشت و از خونه بیرون رفت
 
.
 
.
 
.
 
.
 
.
 
روزای بعدش هم مثل روز قبل گذشت دریغ از حتی یه نگاه هری به اون پسر ...
 
بدون هیچ گونه تغییری ، نایل تنها تو اتاق بدون هیچ صدایی .
 
هری هم فقط کارش شده بود صبحا رفتن به شرکت و برگشتن خونه و دراز شدن روی مبل . چند روز بود که لباساشو عوض نکرده بود . توی این چند روز فقط خودش رو با سیگار یا قهوه یا شاید ته تهش یه شکلات سرگرم میکرد ...
 
اون حتی به اون اتاق هم نمیرفت ، اگه کاری داشت تو اون اتاق وقتی میرفت که نایل خواب باشه تا نایل اون رو نبینه
 
همش با خودش کلنجار میرفت تا بتونه این اتفاقو هضم کنه ، و تنها مشاورش لویی بود که آرومش میکرد و باهاش حرف میزد
 
صدا از دیوار میومد اما از نایل نه ... تنها کاری که میکرد فقط رفتن به دسشویی یا حتی وقتایی که هری خونه نبود به آشپزخونه میرفت و بعدش خوابیدن بود انگار که قرص خواب آور خورده بود انقدر که خوابش میومد
 
شب بود و هری بلاخره اومد که رو تختش بخابه .
 
بعد از ۴ روز بلاخره تغییر لوکیشن داد ، در اتاقو باز کرد و لامپو روشن کرد تا جاشو تنظیم کنه  ...
 
متوجه شد صورت نایل بخاطر نور لامپ جمع شد و معلوم بود خوابیده بود ...
 
هری با دیدنش که چطوری خودش رو توی پتو پیچونده بود و خوابیده بود با خودش گفت
 
واقعا ؟؟؟ اون این بالا همیشه میخوابه ؟؟
 
به یاد نمیاورد شبی که خودش راحت خوابیده باشه ، همیشه تا دیر وقت بیدار میموند و اصلا خوابی براش نمونده بود
 
زیر چشمی به نایلی که داشت نگاش میکرد نگاه کرد ، ملافه های تخت که مدت زیادی بود تعویض نشده بودن رو عوض کرد و اونارو توی سبد لباسایه کثیف انداخت
 
وقتی تختشو آماده کرد برگشت تا بره و لامپ رو خاموش کنه
 
برای یک لحظه برگشت تا باز هم توی روشنایی بتونه نایل رو دوباره ببینه ...
 
همون لحظه ای که برگشت متوجه نگاه اون پسر روی خودش شد ... برای چند ثانیه نگاه هاشون قفل هم شد
 
چقد دلتنگ این چشما و نگاه هاشون شده بودن
 
بعد از چند دقیقه که همونجوری به هم زل زده بودن نایل چشماشو بست و آماده شد تا لامپ خاموش شه و دوباره بخوابه ...
 
اما هری هنوز هم نمیتونست نگاهشو ازش برداره .
 
چقدر راحت چشماش رو به روی هری بست تا نتونه ببینش ، یعنی انقدر ازش متنفر شده بود ؟؟
 
هری همونطور که به چشمایه بسته شده عشقش نگاه میکرد متوجه شد لباش شروع به لرزیدن کردن و لایه شفافی روی چشماش شو گرفت که تصاویر رو براش تار میکرد
 
دهنشو باز کرد تا حرفی که میخاست رو بزنه اما نتونست ...
 
آب دهنشو قورت داد و با نارضایتی کلید برق رو زد و بعدش اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت
 

_____________________
 
هارتم خبببب 🥺
دارم کم کم نگران هری میشم
بچه چرا اینجوری شده
معتاد نشه انقدر سیگار میکشه 😂
انی وی ..
 
نایل چشماشو رو هری بست تا دیگه نبینش🙂
نه من اصلا گریه نمیکنم :))
 
هوف ... ووت و کامنت فراموش نشه
 
لاو یو عال 💛💛💛

My Sweet Creature[N.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora