✤Chapter14✤

230 55 75
                                    

سلامی مجدد

حالتون چطوره ..
من اومدم با یه پارت دیگه ...

کامنت و ووت یادتون نره .. دوستون دارم

بریم که داشته باشیم😈


**************



سریع از ماشین پیاده شدن و وارد کوچه تاریک و خلوت شدن ...

بادیگارد های سیاه پوشش دور تا دورش رو گرفته بودن و کشیشک میدادن تا کسی متوجه شون نشه .. هرچند که شب بود اما اونا مثل همیشه حواسشون جمع بود ...

چند دقیقه گذشت که صدای پایی نزدیک خودشون شنیدن ..

پس سریع دونالد که جلو ترین بادیگارد بود کلت مشکیش رو از پشت کمرش بیرون کشید و هر لحظه منتظر شلیک بود

نرسیده به ورودی کوچه صدای پا قطع شد ... هر کسی بود کنار دیوار مونده بود و داخل نیومد ...

چند دقیقه گذشت و همه شون ساکت بودن تا اون طرف متوجه حضورشون توی کوچه نشه ...

جو سنگین و ترسناکی بر فضا حاکم بود که اون فرد ناشناس ۳ تا بشکن با یه سوت ریز انجام داد ...
همه نفس های حبس شدشون رو بیرون فرستادن ...

پس اون از آدمایه خودشون بوده و فرد مورد نظر واسه قرار بوده ...

الکساندر سریع برگشت سمت رئیسش که با تکون دادن سرش بهش اجازه داد بره تا با اون فرد ملاقات کنه ..

بعد از چند دقیقه یه دختر مو بلوند با کلاه پشمی مشکی و البته کت و چکمه های چرم مشکی همراه الکساندر وارد کوچه شد ...

نزدیک شد و همه بادیگاردا عقب رفتن و بیشتر مراقب بودن ...

توی چشمایه همدیگه زل زده بودن و هیچکدومشون حرفی نمیزدن ... چشماشون کلی حرف باهم داشت ..

حرف هایی که هیچوقت قرار نبود تموم بشن ... در کسری از ثانیه لایه ای از اشک توی چشمایه جفتشون حلقه زد ...

بعد از سالها تونسته بودن همدیگه رو ببینن ... حس غریب دلخوری و دلتنگی و عشق فراوونشون اونا رو سردر گم کرده بود ...

سکوت بدی بینشون شکل گرفته بود .. اما اونا باید عجله میکردن .. شاید بعد از عملیاتشون میتونستن از دل همدیگه در بیارن ..

زن جوان همون طور که به چشمایه معشوقه ش زل زده بود یه قطره اشک از چشمایه خاکستریش روی گونش غلتید که از چشم مرد بزرگ تر دور نموند ...

دستشو بالا آورد و اشک روی گونه فرشته ش رو پاک کرد و آروم لب زد ...

"هلن ... "

نفهمید چیشد که هلن سریع خودشو توی بغلش انداخت و با دلتنگی به سمت لباش هجوم برد ...

My Sweet Creature[N.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora