✤Chapter 38 ✤

168 41 45
                                    

سلام سلاممم 😃🤚🏻

حالتون چطوره کشمشاااا .. ببخشید دیر وقت آپ کردم اما مشخصه که تا الان وقت نداشتم 💔💔💔

خلاصه که ببخشید . و اینه یه چی دیگه هم بگم و بعدش بریم داستانو بخونیم

داریم به آخرایه فصل ۱ میرسیم 🤭 باورتون میشه ؟؟؟ فصل اول سوییت کریچر داره تموم میشه یوهووووو

خب دیگه کافیه 🤣

بریم که داشته باشیم 😈😈😈

.

.

.

.

.



بعد رفتن جان از خونه هری ، به لویی و لیام و زین هم خبر داد که همه برن خونه ش .. جان از سر ناچاری به بقیه هم گفت که ماجرا چی بوده تا کمکش کنن ..

جان به هر دری زده بود نتونسته بود پیداش کنه پس شاید بقیه میتونستن کمکش کنن و اون پسر بی گناه رو پیدا کنن

روز بعد لویی بعد از جستجو های فراوونی که با پسرا انجام داده بودن تصمیم گرفت بره تا با هری حرف بزنه ..

بلاخره یک روز تنهایی برای فکر کردن به کار هاش کافی بود و مطمئنن الان حال خوبی نداشت .. هری آدم کله شقی بود پس ممکن بود به سرش بزنه و بلایی سر خودش بیاره


لویی : باشه جان حواسم هست


....


لویی : باشه بهت خبر میدم

...


لویی : اوهوم ... فعلا

 
تماس رو قطع کرد و پیچید تو کوچه ای که هری اونجا ساکن بود ...


ماشین رو جلوی در پارک کرد و پیاده شد .. در زد .. اما کسی درو باز نکرد ، چند بار دیگه در زد و یکم نگران شد .. برگشت توی ماشین و دسته کلیدی از توی داشبورد برداشت ... با کلید یدکی که داشت داخل شد ..


هری بعد از گذشت یک روز هنوز هم با صورت قرمز و آسیب دیدش روی زمین دراز کشیده بود و به دیوارا زل زده بود ... از چشمایه خونیش و پف کردش معلوم بود چقد گریه کرده


لویی آروم وارد شد و لامپا رو روشن کرد که متوجه صورت خونیش شد، میدونست کار جان بوده .


کنارش نشست و درک میکرد که الان چقد حالش خرابه .. هیچکس مثل لویی و هری خراب نبودن .. چون لویی اون حال و روز نایل رو دیده بود ..


هری متوجه حضور لویی کنار خودش نشد و عمیق تو دنیایه خودش بود .. لویی با دیدن حال دوستش بدجوری بهم ریخت .. خیلی سخت بود هری رو توی این حال دیدن . هیچکس تاحالا هری رو انقد خراب و داغون ندیده بود ...


My Sweet Creature[N.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora