پاریس- جولای ۱۹۴۰
با نگاه آزار دهنده ای به مردی که ترسان، تازه جمله اش رو تموم کرده بود؛ خیره شد و نفسش رو با غرش بیرون داد. برخلاف انتظارِ اون مرد، عصبانی نشد؛ داد و بیداد نکرد و فقط با آرامش شروع کرد به دست زدن و گفت:
" آفرین! نقشه ی بی نقص ما، به همین سادگی خراب شد. "
" واقعا متاسفم قربان. پین فرار کرده بود و ما نتونستیم ردی ازش پیدا کنیم. "
" تاسف تو به چه درد من میخوره حرومزاده؟ تو درست روبروی خونه اش بودی، دیدی که خودش و مالیک وارد خونه شدن ولی فقط مالیک بوده که بیرون اومده و پین؟ "
دستش رو بالا برد و مرد کاملا از فکر سیلی خوردن توی خودش جمع شد؛ اما قبل از اینکه دستش روی صورت مرد فرود بیاد، بشکنی زد و با لحن ملایم و عمیقی ادامه داد:
" ناپدید شد. "
" اوه لطفا؛ نمایش رو تمومش کن اَلِک. "
شارلت که تا این لحظه ساکت مونده بود، گفت و از روی صندلی گوشه ی اتاق بلند شد. الکساندر به عقب چرخید و برای شارلت جای کافی باز شد تا روبروی مرد بایسته:
" با کلود تماس بگیر و بگو فورا بیاد اینجا تا طبق قرارداد پسرش رو بهش تحویل بدیم. بعدا حساب تو رو هم میرسم. "
مرد اطاعت کرد و به سرعت از شارلت فاصله گرفت که با شنیدنِ دوباره ی صدای شارلت مجبور شد بایسته و دست های یخ زده اش رو به هم پیچید.
" اون دختر-هیلدا- رو هم بیار، باید باهاش حرف بزنم. اگه میزبانمون از مهمون های سرزده خوشش نمیاد؛ پس صبر میکنیم تا خودش دعوتمون کنه. "
" اطاعت میشه مادام. "
شارلت بدون اینکه نگاهی به الکساندر بندازه یا باهاش حرفی بزنه، سیگاری رو روشن کرد. قصد داشت دومی رو هم روشن کنه که صدای در زدن مانعش شد. جعبه ی کبریتش رو کنار گذاشت و اجازه ی ورود داد. ابتدا مرد وارد شد و هیلدا رو هم با گرفتن بازوش به دنبال خودش کشید.
" بیا نزدیک. "
مرد؛ هیلدا رو به جلو هول داد و هیلدا بعد از نگاه وحشیانه ای که به مرد انداخت، قدمی برداشت. شارلت لبخندی زد و دستش رو باز و بسته کرد:
" نزدیکتر. "
هیلدا چند قدم دیگه هم برداشت و بالاخره حرکت دست شارلت متوقف شد. نگاه شارلت روی تمام بدن هیلدا میچرخید، از کله ی تراشیده اش گرفته تا استخوان های بیرون زده اش و پوست کبودش. نسبت به اولین روزی که به اینجا اومده بود؛ کاملا بی رنگ و رو، تکیده و ضعیف شده بود. این نشون میداد که اوضاع همیشه میتونه بدتر هم بشه. با وجود همه ی نقص های اضافه شده، یه چیز همچنان تغییر نکرده بود؛ چشم هاش.
غروری که توی چشم های هیلدا میدرخشید، همون غروری بود که سرش رو بالا نگه داشته بود و مانع از شکسته به نظر رسیدنش میشد. شارلت جعبه ی سیگارش رو تعارف کرد و هیلدا حتی نگاهش رو از روبرو نگرفت تا اون رو رد کنه، تا زمانی که شارلت خودش دستش رو پایین آورد و پرسید: