16

226 59 59
                                    

The Godfather Theme- Nino Rota

( دوتا ورژن متفاوت از این آهنگ توی داستان استفاده شده، اونی که مختص به این چپتر هست رو میتونین از این چنل بردارین؛ بقیه ساندترک ها هم هستن:
@not_her )

تا به حال ندیده بود کسی به این اندازه خوابش سنگین باشه. حدود پنج دقیقه بود که زین رو صدا میکرد تا بلکه از خواب بیدار شه اما کوچکترین تاثیری هم نداشت.

به این نتیجه رسید که باید یه جور دیگه بیدارش کنه. کنار بدنش زانو زد و چون دیشب روی تخت نرم و راحت خودش نخوابیده بود، موقع خم شدن کمرش درد گرفت. خواست تکون محکمی به زین بده اما پشیمون شد؛ چون چهره ی زین توی خواب، خیلی آروم و بی گناه به نظر میرسید.

دستی به شونه اش زد؛ یک بار، دو بار، چند بار و زین فقط اخم ریزی کرد، بدون اینکه بیدار شه. لیام آهی کشید و با صبری که سعی در حفظ کردنش داشت، گونه ی زین رو با پشت انگشت هاش لمس کرد و همزمان گفت:

" اگه گرمی نفس هات رو حس نمیکردم، کم کم شک میکردم که زنده ای یا نه. "

زین تنبل که نبود؛ هیچ، حتی ذره ای هم عادت به زیاد خوابیدن و به سختی بیدار شدن نداشت. اما انگار اون اتاق طلسمش کرده بود، نمیتونست از خواب دل بکنه. به طرف دیگه ای چرخید تا از دست لمس های مور مور کننده ی لیام در امان باشه.

فقط چند ثانیه برای یادآوریِ اینکه کجاست و کی داره بیدارش میکنه لازم بود تا چشم هاش رو ناگهانی باز کنه و به سمت لیام بچرخه و نیمخیز شه:

" واقعا معذرت میخوام، نمیدونم چرا حواسم نبود که- "

" صبح بخیر. "

لیام با لحن مهربونی گفت و سر پا ایستاد. زین که هنوز به صورت کامل هوشیار نشده بود، جواب داد و چشم هاش رو بست و کف دست هاش رو روی صورتش گذاشت. وقتی صدای بسته شدن در رو شنید، خودش رو دوباره روی زمین رها کرد.

چند دقیقه بعد، از جاش بلند شد و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکشید، به سمت در اتاق میرفت که نگاهش از توی آینه ی کوچیکِ با قاب چوبی، که به دیوار وصل شده بود، به خودش افتاد.

چند قدم عقب رفت تا تصویر بیشتری از خودش داشته باشه و بعد به ظاهر خودش نگاه کرد، با اون لباس های کهنه و نخ نما، موهای ژولیده و صورت خواب آلود، یقینا باعث آزار چشم ها بود. برای همین تصمیم گرفت لباسش رو عوض کنه و موهاش رو با شونه ی مردونه ی کوچیکی که بین وسایل بود، شونه کنه.

پیراهن سفیدی رو پوشید که توی تنش کمی آزاد بود، دکمه های سر آستینش رو نبست و وقتی که شلوار پارچه ای مشکی رنگ رو میپوشید، متوجه ی بند برتلی که به شلوار وصل بود، شد. زحمت باز کردنش رو به خودش نداد و بند ها تا رو روی شونه اش کشید.

قبل از اینکه شلوار خودش رو تا کنه، به یاد پاکت نامه ی تا شده ی توی جیبش افتاد؛ اما با این حساب که مشکلی پیش نمیاد اگه همونجا بمونه، اون رو توی چمدون انداخت و از اتاق بیرون اومد.

Genius [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now