پاریس- آپریل ۱۹۳۹
" بعدش این قسمت رو سمت خودت میکشی تا دستگیره ی در معلوم شه. حالا میتونی بازش کنی. "
آلفرد چیز هایی که برای زین توضیح میداد رو عملا نشونش میداد. وقتی در باز شد، تعظیم کرد و گفت:
" اینم از مخفیگاه جدید! "
بلافاصله اصلاح کرد:
" البته چارلز گفته که دیگه نباید بهش بگیم مخفیگاه، چون از این به بعد لازم نیست مخفی بشیم. "
زین لب پایینش رو کمی بیرون داد و با خم کردن سرش، از اون درِ کوتاه رد شد. از همین الان هم اینجا رو به اون خرابه ی قبلی ترجیح میداد. دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و به اطراف نگاه کرد:
" فِرِدی ما قبلا چطوری توی اون جهنمِ کوچیک طاقت می آوردیم؟ چقدر تاریک و گرم بود اما اینجا رو نگاه کن؛ خیلی دلباز و روشنه. "
چند نفر در حال رفت و آمد بودن و بقیه پشت میز بلندی که وسط زیرزمین قرار گرفته بود، نشسته بودن و هیلدا هم یکی از اون ها بود. لحظه ای فکری به ذهنش خطور کرد و به سمت هیلدا، که پشتش به زین بود، رفت.
سعی کرد جوری انگشت هاش رو بذاره که هیلدا احساس کنه یه تفنگ درست به پشتِ سرش چسبیده. صداش رو کلفت کرد و فریاد زد:
" تو به جرم مشارکت در فعالیت های ضد حکومتی بازداشتی! "
هیلدا اول واقعا ترسید؛ اما بعد ادای ترسیده ها رو در آورد و با حالت گریه گفت:
" خواهش میکنم با من کاری نداشته باشین، همش تقصیر برادرم زینه، مجبورم میکنه. اون باید مجازات شه. "
خنده ی زین روی لبش خشک شد و صندلی کنار هیلدا رو عقب کشید و نشست. طلبکارانه به هیلدا که هنوز چشم هاش رو بسته بود و میلرزید، خیره شد. هیلدا یواشکی یکی از چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به زین انداخت، ولی نتونست جلوی خنده اش رو بگیره. زین به حالش تاسف خورد و گفت:
" شک ندارم اگه یه روز واقعا دستگیرت کنن همینجوری همه چیز رو لو میدی. "
" امکانش هست. "
زین خواست در جوابش چیزی بگه اما شنیدن صدای فریاد چارلز که معلوم نبود از کجا میاد، مانعش شد. بقیه هم با نگاهشون دنبال چارلز میگشتن تا اینکه چارلز دوان دوان، وارد زیرزمین شد.
قبل از اینکه هیلدا متوجه ی چیزی بشه، چارلز اون رو بلند کرده بود و توی هوا می چرخوند، انقدر که سرش گیج رفت و بالاخره هیلدا رو زمین گذاشت. هیلدا درحالی که هنوز هم توی شوک بود، دامن پیراهنش رو پایین کشید و پرسید:
" چه خبر شده؟ "
چارلز همونطور که خم شده بود و دست هاش رو روی زانوش گذاشته بود، بین نفس های سریعش گفت: