29

222 59 75
                                    

Schindler's list theme- John Williams

" پدر و مادرش رو نمیشناسی؟ "

" چی؟! "

پرستار سرش رو جلوتر برد و این بار با صدای بلندتری گفت:

" میگم نمیدونی پدر و مادرش کی هستن؟ "

" نه، فقط کمکش کردم و از ترس اینکه زخمش عفونت نکنه؛ آوردمش اینجا. "

لویی توی شلوغی بیمارستان، تقریبا فریاد میزد تا صداش شنیده بشه. مردی که با عجله به داخل بیمارستان میدوید، به پرستار تنه زد و کلاه سفید رنگ روی سر پرستار به زمین افتاد. لویی اون رو براش بلند کرد و پرستار با سنجاق سر کلاه رو به موهاش وصل کرد. بعد هم کفش های سیاه رنگ پاشنه بلندش رو در آورد، گوشه ای انداخت و با جوراب های کرم رنگش قدم برداشت.

همونطور که تختی که پسر بچه روش خوابیده بود رو به عقب میکشید، به لویی گفت:

" باشه، ما نگهش میداریم. "

سرش رو تکون داد و از بیمارستان شلوغ بیرون اومد. زخمی های زیادی اونجا بودن و توی همون چند دقیقه ی کوتاه حضورش، حالش به کلی بهم ریخته بود. چیزی به غروب خورشید نمونده بود و آسمون به رنگ آبی گرفته ای در اومده بود؛ انگار که سنگینی میکرد و هر لحظه ممکن بود روی سر مردم خراب شه. مردمی که از سیاهی کشیدن خسته شده بودن و روزهاشون تاریک تر از شب شده بود.

با حس ناامنی آزاردهنده ای، از کنار سرباز های آلمانی رد شد و با فکر کردن به اینکه یکی از اون ها رو به خونه اش پناه داده؛ احساس ناامنی که داشت دو چندان شد. به کشورش خیانت کرده بود و خودش رو هم به دردسر انداخته بود. باید زمانی که فرصتش رو داشت، اون رو میکشت ولی حالا دیگه دیر شده بود. حالا که اون سرباز رو پذیرفته بود، نمیتونست چنین بلایی سرش بیاره.

برای لویی؛ این به دور از انسانیت بود، هر چند که این اطراف انسانی نمیدید اما ارزش ها کجا به کار می اومدن؟ اینکه شخصی در آسایش کامل بشینه و دم از اعتقادات و ارزش هایی که بهشون باور داره، بزنه؛ خیلی سادست ولی اگه در بدترین شرایط همچنان به تفکراتش پایبند باشه، اونوقت میشه گفت که بهش ایمان داره. به همین خاطر، تنها راه چاره اش فراری دادن اون پسر بود.

در خونه رو بدون هیچ سر و صدایی باز کرد و پاورچین پاورچین وارد خونه شد. وقتی هری رو توی اتاق ندید، فکر کرد که رفته اما با دیدن جسم ساکنی روی زمین؛ فهمید که اشتباه کرده. آهی کشید، ترجیح میداد رفته باشه و لویی رو بیشتر از این به دردسر نندازه ولی اون روی زمینِ بدون فرش، با همون لباس های خاکی و موهای ژولیده، خوابش برده بود.

لویی تفنگ کنار دیوار رو برداشت و پشت کمد قایم کرد، از توی کمد پیراهن و شلواری که زیاد نمیپوشید و بهش نیاز نداشت رو برداشت و اون ها رو تا کرد و روی کاناپه ای، درست مثل همونی که توی خونه ی زین و هیلدا بود، گذاشت. به آشپزخونه رفت و در حالی که هری رو زیر چشمی می پایید، مقداری شیر توی شیرجوش خالی کرد و روی گاز گذاشت تا گرم شه. قرص نانی رو هم توی بشقاب گذاشت و تا داغ شدن شیر، بالای سر هری رفت.

Genius [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now