جسمِ هیلدا روی کاناپه آروم گرفته بود ولی ذهنش، هنوز به جاهای مختلفی پرسه میزد. سعی میکرد چشم هاش رو ببنده ولی نمیتونست از هجوم هزاران فکر و خیال در هر لحظه، جلوگیری کنه. انگار که هر مژه اش توسط یه فکر رو به بالا کشیده میشد و مانع بستن چشم هاش میشد.
تمام چند شب گذشته همین سناریو تکرار شده بود، دلهره توی تصوراتش پیچ و تاب میخورد و اون ها رو خراب میکرد، بعد هم تا صبح بیدار میموند. هر کاری میکرد اون حس بد از بین نمیرفت.
غلت خوردن به پهلوی دیگه؛ استرس.
پشت و رو کردن بالش؛ استرس.
نفس کشیدن؛ استرس.
صدای تکون خوردنِ زین، اون رو از افکارش دور کرد. نمیتونست حرکاتش رو توی تاریکی ببینه پس صداش زد. چند ثانیه بعد فضای اتاق روشن شد. زین ازش پرسید:
" تو چرا بیدار شدی؟ "
" اصلا نخوابیده بودم که بیدار بشم. "
نیم خیز شد و چشم هاش رو مالید. زین سری تکون داد و به دستشویی رفت. وقتی برگشت، هیلدا توی آشپزخونه مشغول بود.
" هیلدا ساعت پنج صبحه، بگیر بخواب. "
" باید برم خیریه. "
" نمیفهمم، چطور میتونی مجانی کار کنی؟ "
" مجانی نیست زین، بابتش پول میگیرم اما خرج میشه. "
" کاش همونقدر که به فکر چاپ کتاب بودی، به فکر خودمون هم بودی. "
هیلدا نون و لیوان شیر رو جلوی زین گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست.
" من به خاطر چی دارم کتاب چاپ میکنم پس؟ چیزی غیر از خودمون؟ "
" تو فقط داری خیال بافی میکنی. فکر میکنی داری موفق میشی ولی حتی نزدیکشم نیستی. "
" داری بی انصافی میکنی. من نمیفهمم چه مشکلی با من داری که هر وقت خواستم واسه خودم یه کاری کنم، مانعم شدی. "
زین دستش رو روی میز کوبید، از جاش بلند شد و بالای سر هیلدا ایستاد.
" چون میدونم اینجور چیزا اینجا خریدار نداره. من میفهمم، میدونم این آرزوته و واقعا هر کاری از دستم بربیاد واست انجام میدم ولی میخوام تو هم بفهمی که بچگیم، نوجوونیم، جوونیم، همه با کار کردن گذشت و الان وقتشه که بعد از نوزده سال باری که روی دوش منه رو یکم سبک تر کنی، که حداقل اگه من مُردم، مجبور نشی گدایی کنی. "
هیلدا انگشتش رو لبه ی میز چوبی کشید و تراشه ای از چوب توی انگشتش فرو رفت که باعث خراش برداشتن پوستش شد. انتظار نداشت که چوب زخمیش کنه، فکر نمیکرد پوستش انقدر ظریف باشه.
" این تقصیر من نیست زین، من جا و زمان اشتباهی زندگی میکنم. "
" منو ببین. "