Cockeye's theme- Ennio Morricone
گاهی تمام خواسته های آدم توی یه نفر خلاصه میشه؛ توی چشم هاش، خنده هاش، عطرش، صداش. در اون لحظه؛ تمام دنیای لیام، زین بود. هر چیزی که از بچگی تا الان خواسته بود -از اسباب بازی پشت ویترین مغازه که آرزوی خریدنش رو داشت، گرفته تا دغدغه های اخیرش برای پس گرفتن زندگی سابقش- ناگهان همه ی اون ها به تمنایی برای دوباره دیدن زین تبدیل شده بودن.
توی خیابون خالی و ویران شده در اثر حمله ی هوایی نازی ها قدم میزد. به ساختمان های فرو ریخته ای که مردم زیر آوارش مونده بودن نگاه میکرد و دلش با تصور بدن زین زیر اون آجر ها، میلرزید. پاهاش رو به دنبال خودش میکشید و می نالید؛ بدون اینکه اشک از چشم هاش جاری بشه، فقط صدا های پر از رنجی ازش شنیده میشد که به هق هق های خشکی ختم میشدن.
تا انتهای خیابون رفت، حتی جرأت نداشت برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه. دست هاش مثل دست های کوچیک از خاک بیرون مونده ای که دیده بود، سرد و بی جون بودن. نمیدونست کجا باید بره یا چیکار کنه، باید میدوید یا گریه میکرد؟ نمیدونست؛ انگار به جای خون، سرگردانی توی رگ هاش جاری بود. چشم هاش رو به هم فشار داد و با بلند ترین صدایی که تا به حال ازش شنیده شده بود، فریاد زد.
زیر خرابه ی درد گیر افتاده بود و سنگینیِ روی قفسه ی سینه اش، نفس کشیدن رو براش سخت میکرد، اما وقتی باد صدایی رو به گوشش رسوند؛ زندگی دوباره بهش برگشت. اسمش رو از گلویی شنیده بود که انگار کودکان در اون میرقصیدن؛ بدون اینکه از جنگ خبردار باشن.
از قدم برداشتن نترسید چون به خاطر بی حرکت موندن به این روز افتاده بود. زین هم از ابتدای خیابون به سمتش می دوید و هیچکدوم به لحظه ای که به هم میرسن فکر نمیکردن، تنها چیزی که میخواستن رسیدن بود. هنوز کامل متوقف نشده بود که صورتش توسط دست های لیام محاصره شد و بعد این لب هاش بودن که بهشت رو لمس کردن. هوش از سرش پرید و پلک هاش روی هم افتادن، دستش رو پشت گردن لیام گذاشت و عمیق تر بوسیدش.
بوسیدش؛ بر سر آواره ها بوسیدش. بر سر نفرت آلمانی ها، فرانسوی بوسیدش. طعم واقعی عشق رو از لب های لیام چشید و همزمان لبریز شد از آرامش و آشوب. بدون اینکه از هم فاصله بگیرن، توی آغوش لیام فرو رفت و به خودش لرزید. سرش رو کج کرده بود و روی شونه ی لیام گذاشته بود؛ وقتی اشک هاش سر شونه ی لیام رو گرم کردن، لیام بوسه ی کوتاهی روی گردنش گذاشت و پرسید:
" بقیه حالشون خوبه؟ "
زین تازه از آغوش لیام به دنیای واقعی برگشت، قدمی به عقب برداشت و دستی به صورتش کشید. اطراف رو نگاه کرد اما هیچکس به غیر از خودشون اونجا نبود، این دو معنی بیشتر نداشت؛ یا اینکه رادیو هنوز حمله رو اعلام نکرده بود و یا اینکه اینجا تنها جایی نبود که مورد حمله قرار گرفته بود. مورد دوم ترسناک بود چون لویی و هیلدا میتونستن توی هر قسمتی از شهر باشن.