اولین ضربه ای که به در زده شد؛ اون رو کمی هوشیار کرد، اما فقط در حدی که با اخم از این پهلو به اون پهلو بشه. چند دقیقه گذشت و بعد برای یک لحظه چشم هاش رو باز کرد، همچنان صدای در زدن می اومد ولی هیلدا توی خواب بهش عادت کرده بود و اصلا متوجه نشده بود.
به سختی بدن کرخت و شل شده اش رو جمع کرد و نیمخیز شد. روی زمین خوابش برده بود ولی حداقل یه بلوز گلوله شده زیر سرش قرار گرفته بود تا گردنش بیشتر از این درد نگیره. دود سیگار هنوز از جا سیگاری کنار دستش بلند میشد و اون رو به یاد ادوارد انداخت. نگاهش رو اطراف گردوند و اون رو ندید، حدس میزد که رفته باشه.
صدایی که دوباره از در بلند شد، به هیلدا یادآوری کرد که باید تکون بخوره. با وجود گیج و منگ بودنش، سعی میکرد که تعادلش رو حفظ کنه و انقدر روی این موضوع تمرکز کرده بود که متوجه نبود داره به کجا میره و مستقیما به دیوار برخورد کرد. اول سرش تیر کشید و بعد زیر خنده زد و چند لحظه ای اونجا ایستاد تا حسابی به خودش بخنده.
در رو با این تصور که قراره زین رو مقابل خودش ببینه، باز کرد اما با دیدن مرد غریبه ای جا خورد.
" صبح بخیر مادموازل، این برای شماست. "
اخم های هیلدا ناخودآگاه توی هم رفتن و نگاهش از چهره ی مرد به تلفن توی دست هاش سر خورد.
" هان؟ "
مرد به سختی جلوی خنده ی خودش رو گرفت و لب هاش رو به هم فشار داد. کمی کنار رفت تا هیلدا بتونه پشت سرش رو ببینه؛ کوچه شلوغ شده بود و مردم از خونه بیرون اومده بودن تا وصل کردن سیم تلفن رو ببینن.
" چه خبر شده؟ "
" هیچی، به خاطر شما دارن کوچه رو سیم کشی تلفن میکنن. "
هیلدا که فکر میکرد مرد داره اون رو دست میندازه، بهش دهن کجی کرد که با به یاد آوردن تلفنی که همراه مرد بود؛ چشم هاش از تعجب گرد شد.
" جدی میگی؟ "
" دلیلی برای شوخی کردن با شما ندارم؛ حالا هم اگه اجازه بدید، کارگران ما میخوان تلفن رو برای شما وصل کنن. "
مرد خواست وارد شه که هیلدا دست هاش رو جلوی چهارچوب در گذاشت و مجبورش کرد بیشتر از این جلو نیاد.
" در شرایط عادی هم که آلمانی ها همچین فلاکتی برامون به بار نیاورده بودن، ما نمیتونستیم هزینه تلفن رو پرداخت کنیم. الان چه فکری با خودت کردی که اومدی برای ما تلفن- "
" این کار هیچ هزینه ای برای شما نداره، تمام هزینه ها از پیش پرداخت شدن. "
هیلدا به چشم های آبی رنگ مرد خیره موند و در نهایت، تسلیم شد و دست هاش رو پایین آورد.
" کی پرداخت کرده؟ "
چند مرد دیگه هم به دنبال مرد وارد خونه شدن و بلافاصله مشغول کار شدن. مرد نگاهی به ساعت روی مچ دستش انداخت و جواب داد: