The Godfather Theme- Nino Rota
( ورژن دوم، توی چنل گذاشته شده. )
" بیا. "
رزالین گفت، بعد از اینکه نگه دارنده ی سیگارش رو برداشت و پشت میز نشست. در انتهای اون میله ی بلند و سیاه بین انگشت هاش، سیگار سفیدی قرار داشت که در حال روشن کردنش بود. هیلدا با همون لبخند همیشگی که باید در برخورد با اعضای خانواده به لب میداشت، وارد اتاق شد اما رزالین اعتنایی نکرد.
با گذشت دقایقی؛ بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاه دقیقی به هیلدا انداخت، بعد هم کشوی میز لیام رو به طور کامل بیرون کشید و دنبال چیزی گشت. پیداش کرد و اون رو به هیلدا داد، برای هیلدا آشنا بود چون روزی خودش اون رو به رزالین داده بود. رزالین به سردی گفت:
" نمیتونم هیلدا، نشریه رو تعطیل کردم. دیگه چیزی چاپ نمیشه. "
پاکتی رو هم کنار کاغذ های داستان گذاشت:
" خوشحالم که تونستم حسابم با تو رو هم تسویه کنم. دیگه رسما هیچ پولی ندارم، به غیر از اونی که برای مهمونی امشب کنار گذاشتم. راستی بهت گفتم امشب مهمونی داریم؟ فکر کنم فراموش کردم؛ به هر حال هر چه زودتر باید تدارکات رو شروع کنی. من عاشق خداحافظی های بی نقصم. "
رزالین یه بند حرف میزد، هر چند که به هیلدا حتی نگاه هم نمیکرد اما حالت چهره اش رو مدام تغییر میداد. هیلدا نمیتونست روی کلماتی که به سرعت گفته میشدن تمرکز کنه، سرش سوت میکشید و صدا های آزار دهنده ای میشنید. رزالین همچنان داشت قصه به هم میبافت اما هیلدا عذر خواهی کرد و با پاهایی که انگار سنگین تر از حالت معمول قدم برمیداشتن، اتاق رو ترک کرد.
نیمی از صورتش رو به دیوار خنک و صافِ راهرو تکیه داد و چشم هاش رو بست. کف دستش رو روی دیوار کشید و جوری اون رو لمس کرد که انگار میخواد اون دیوار خالی از احساس رو به آغوش بکشه. در اون لحظه؛ همه چیز به چشمش پوچ می اومد، سقف آرزو هاش، روی سرش خراب شده بودن.
بی دلیل، بوسه ای روی دیوار به جا گذاشت و بعد فاصله گرفت. حالا میتونست خودش رو به عنوان مجموعه ای از آرزو های بر باد رفته معرفی کنه، کسی که توی بیست سالگی احساس میکرد به اندازه ی پنجاه سال پیر شده. باید سرنوشتش رو میپذیرفت؛ کاری که شاید از اول باید انجام میداد.
تک و تنها توی آشپزخونه نشست و گریه کرد، در حالی که مراقب بود صداش شنیده نشه. حتی دوست نداشت پیش زین بره، هر چند که زین هم چندان مایل به گوش دادن به درد و دل بقیه نبود؛ خودش به اندازه ی کافی غرق مشکلاتش بود.
زین دوست داشت پیچ کله اش رو باز کنه و مغزش رو به جای خیلی دوری پرت کنه، جایی که دیگه دستش بهش نرسه تا نتونه با فکر های دیوانه کننده خودش رو شکنجه کنه. شاید هم مشکل از قلبش بود؛ اصلا همه ی دردسر ها از اون شروع میشد. برای آدم اشتباهی، سریع تر از حد معمول میتپید و به همین سادگی همه چیز رو خراب میکرد.