Bathroom Dance- Hildur Guðnadóttir
هر قدم که برمیداشت، صدا ها بیشتر میشدن و فاصله ی بین ابرو هاش کمتر. صدا هایی که میشنید مثل ناقوس مرگ بودن، باعث میشد حس ناخوشایندی ته دلش پیچ و تاب بخوره.
اداره ی پست درست طرف دیگه ی خیابون بود اما تعطیل شده بود. مردم با عجله مغازه هاشون رو میبستن و به خونه هاشون برمیگشتن، کاری که توی هیچ کدوم از روز های گذشته انجام نداده بودن.
نگران هیلدا بود، با این جمعیت و خیابون های بسته شده و اتومبیل های گیر افتاده، تونسته بود به مقصدش برسه؟ باید مطمئن میشد. سعی کرد خودش رو از بین اون شلوغی و مردم چسبیده به هم، که بی اهمیت به هر چیز دیگه ای، فقط صدا تولید میکردن، رد کنه.
صدای بلند شیپوری، به قدری گوش خراش بود که سرش تیر کشید. خواست مسیرش رو عوض کنه که به زن جوانی برخورد کرد.
پیراهن قرمز رنگی به تن داشت، با اقتدار قدم برمیداشت و نگاهش مستقیما به روبرو دوخته شده بود. ویولن سلی رو با دو دستش گرفته بود و به بدنش چسبونده بود تا از دست جمعیت در امان باشه. حس ناشناخته ای در اون زن وجود داشت، حسی مثل آزادی.
از کنار هر کسی که رد میشد، دست از تولید سر و صدا های بیهوده برمیداشت و کنار میرفت تا راه رو براش باز کنه. انگار بقیه پیش اون رنگ باخته بودن، همه سیاه و سفید شده بودن ولی پیراهن اون زن رنگی دیده میشد. هنوز هم به خاطر پراکندگی جمعیت، سر و صدا شنیده میشد ولی کسایی که اطراف زن بودن، آروم گرفته بودن و صبر کردن تا اون به جایی که میخواست برسه.
دوتا از جعبه های چوبی محکم، که توسط مردم، از میوه فروشی ها به اونجا پرت شده بود رو روی هم گذاشت و نشست. حالت نشستنش رو تنظیم کرد و با همون چهره بی احساس اما آرومش، شروع کرد به نواختن.
آرشه رو نه تنها روی سیم های ساز، بلکه اون رو با لطافت روی زخم های مردم میکشید تا این درد مشترک، تسکین پیدا کنه. رفته رفته سکوت برقرار شد و اون موسیقی، تبدیل شد به بلندترین صدایی که پاریس تا به حال شنیده بود.
چشم های زین اون صحنه رو به خوبی کند و کاو میکردن؛ تا به حافظه اش بسپاره و هرگز فراموشش نکنه. ناگهان صدای هولناکی، باعث شد نوازنده دست از نواختن بکشه، چون گلوله ای توی سمت چپ سینه اش جا خوش کرده بود. مثل یه مجسمه ی سرنگون شده، سقوط کرد و روی زمین افتاد.
از هر طرف گلوله شلیک میشد. مردان یونیفرم پوش مردم بدون هیچ رحمی شلیک میکردن و هر لحظه، یه نفر زمین میخورد. صدای جیغ و داد زن ها و مرد هایی که پا به فرار گذاشته بودن، همه جا رو پر کرده بود.
فرار کردن مردم باعث شد که زین چند قدم به عقب پرت شه ولی نگاهش همچنان خیره به اون زن بود و دختر بچه ای که بالای سر جنازه اش ایستاده بود. به سرعت به سمت دختر بچه، که انگار روح سپرده بود، رفت، دستش رو گرفت و همراه خودش برد.