22

220 60 210
                                    

Swan Song- lana del Rey

پاریس- نوامبر ۱۹۳۹

در باز شد، دو جسمِ بدون روح وارد خونه شدن، در بسته شد. بلاتکلیف؛ وسط اتاق ایستاده بودن، از درون احساس پلیدی و کثیفی میکردن و دلشون نمیخواست جایی بشینن، انگار که همه جا رو مثل خودشون کثیف میکردن. هیلدا دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما حالت تهوع شدید مانعش شد.

خودش رو به سینک آشپزخونه رسوند و هر چی خورده و نخورده بود رو بالا آورد. زین بالای سرش رفت و موهاش رو دسته کرد، دستش رو دایره وار روی پشت هیلدا حرکت میداد ولی حواسش جایی دور از اینجا بود. هیلدا دوتا دستش رو کنار هم گذاشت تا آبی که از شیر آب جاری بود، توی دست هاش جمع شه و به صورتش بزنه. به محض اینکه آب رو به صورتش پاشید، بغضش ترکید و اشک هاش با قطرات آب ترکیب شدن.

دیگه نمیدونست باید چیکار کنه، به قدری حالش بد بود که شروع کرد به جیغ زدن و سیلی زدن به صورت خودش. زین نگاهش رو ازش گرفت چون تحمل دیدن این صحنه ها رو نداشت اما وقتی نگاه هیلدا رو به تفنگ بین شلوار و کمرش دید، ناخودآگاه خودش رو عقب کشید تا از تلاش های هیلدا برای دستیابی به اون تفنگ جلوگیری کنه.

" بده به من زین! اول تو رو میکشم، بعد خودمو. جفتمون راحت میشیم! "

با زین درگیر شد و انقدر باهاش زور کرد که در نهایت زین مجبور شد به عقب هولش بده و هیلدا نقش بر زمین شد. زین به در کابینتی که هیچوقت بسته نمیشد لگدی زد و وقتی دید که باز هم بسته نمیشه، فرصت خوبی برای خالی کردن حرصش پیدا کرد. در کابینت رو جوری از جا در آورد که باعث شد دستش از چند جا زخمی شه، اون رو بار ها روی زمین کوبید و بعد با فریادی که گلوش رو خراش داد، روی زمین نشست.

هر کسی در زندگیش، به نقطه ای میرسه که آرزو میکنه وقتی چشم هاش رو باز میکنه، بفهمه همه چیز یه کابوس بوده و تموم شده. حاضر میشه ساعت ها یا حتی سالها از زندگیش خواب و خیال بوده باشه ولی وقتی از این خواب بیدار میشه، اوضاع مثل سابق باشه. زین و هیلدا حاضر بودن این پوچی رو به جون بخرن، تنها چیزی که میخواستن هر جایی و هر زمانی به غیر از اینجا و الان باشن.

لیام هم همین حس رو داشت، وقتی که شتابزده چشم هاش رو باز کرد. با حس ناامنی عجیبی؛ دسته های مبلی که روش نشسته بود رو گرفت و به اطراف نگاه کرد. با کمی فشار آوردن به حافظه اش، به یاد آورد که دیشب سرگیجه ی وحشتناکی داشته و آخرین لحظه ی هوشیاری، روی همین مبل تک نفره بود و بعد هم احتمالا از هوش رفته بود.

گیج بودنش رو پای شراب گذاشت، اما مگه چقدر نوشیده بود؟! اولین احتمالی که از ذهنش رد شد، مسمومیت عمدی بود چون حالش بیش از حد غیر طبیعی بود. اما چرا کسی باید لیام رو مسموم میکرد؟ نمیدونست. بدنش که رسما مچاله شده بود رو کش آورد و صدای مفصل هاش رو شنید. گلوش خشک بود پس به طبقه ی پایین رفت تا جرعه ای آب بنوشه.

Genius [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now