دستی به موهای بافته شده اش کشید و نفس حبس شده اش رو به بیرون فوت کرد. در زد و به ثانیه ای نکشید که آلفرد گفت:
" بیا تو. "
هیلدا با لبخند درخشانی وارد اتاق آلفرد شد و با اشاره ی اون؛ روی یکی از صندلی های اطراف میز کار نشست.
" حالت چطوره هیلدا؟ "
یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و به آرومی تکونش داد.
" نه اینکه خوب باشم، ولی نسبت به روز های قبل کنار اومده ترم. "
آلفرد نوشتن چیزی رو تموم کرد و به هیلدا خیره شد:
" منم بار اول همین قدر حالم بد شده بود، ولی خب عادت میکنی. خون فقط یه بار روی دست رنگ میده؛ بعد از اون دیگه میشه رنگ دائمی دست هات. "
" در هر صورت، آدم کشتن آسون نیست. "
" فکر نمیکنم همچین چیزی گفته باشم. "
هیلدا موهاش رو عقب فرستاد و گردن کشیده اش رو به نمایش گذاشت.
" بیا بیخیال این حرف ها بشیم، هر چی بود گذشت. امروز برای یه چیز دیگه اینجام. "
از جاش بلند شد و اغواگرانه، به سمت آلفرد قدم برداشت. انگشتش رو لبه ی میز کشید و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، به آلفرد نگاه کرد. آلفرد ابرویی بالا انداخت و لبش رو گاز گرفت:
" تو همیشه من رو شگفت زده میکنی! "
هیلدا فاصله ی بینشون رو کم کرد و خم شد تا توی گوش آلفرد زمزمه کنه:
" کار بدی میکنم؟ "
" نه؛ اصلا. "
رضایتمندانه سرش رو عقب برد و پوزخندی زد.
" اینجا نوشیدنی پیدا میشه؟ "
" البته. "
آلفرد خواست بلند شه که هیلدا متوقفش کرد:
" خودم انجام میدم، فقط بگو کجاست. "
" اون طرف اتاق، طبقه ی پایین کتابخونه. "
اتاق به وسیله ی دیواری به دو قسمت تقسیم میشد، اونجا چیدمان رسمی تری داشت. هیلدا وارد اتاق شد، بطری شیشه ای شراب رو برداشت و دوتا گیلاس رو باهاش پر کرد، بعد پیش آلفرد برگشت و گیلاس رو دستش داد. آلفرد کمرش رو گرفت و هیلدا رو روی پاهای خودش نشوند، به نظر می اومد که عجله داره اما هیلدا بهش گفت که اول نوشیدنیش رو تموم کنه.
چند دقیقه ی دیگه رو هم با صحبت های بی سر و ته سپری کرد و در نهایت، آلفرد رو بوسید. آلفرد زیادی مشتاق بود، این هیلدا رو میترسوند. همونطور که مشغول بوسیدن هیلدا بود، دست برد تا کمربند خودش رو باز کنه که هیلدا دستش رو روی دست آلفرد گذاشت و با لبخندی که دلهره، نقش به سزایی در اون داشت، گفت: