Salvatore- lana del rey
یکی از قاب عکس های روی میز رو برداشت و به عکس خودش و لیام نگاه کرد، هردوشون توی اون عکس میخندیدن، دلتنگ این خنده ها بود. تصویر سیاه و سفید لیام رو بوسید؛ انگار که نمیتونست ازش دست بکشه. از ترک کردنش میترسید؛ چون میدونست وقتی که برگرده، دیگه هیچ چیزی مثل قبل باقی نمونده.
اما راه دیگه ای نداشت، یا باید میموند و به بهای از دست دادن خودش، اون رو نگه میداشت، یا میرفت و دوباره خودش رو پیدا میکرد، شاید به بهای از دست دادنِ اون.
قاب عکس رو بین لباس های توی چمدونِ چوبی که روی زمین بود، گذاشت. دو تا قفل چمدون رو بست و به زحمت بلندش کرد. به اتاق زیر شیروانی رفت، چمدونش رو جلوی در گذاشت و خودش وارد اتاق شد.
یکی از جعبه ها رو هول داد تا زیر نورگیری که روی سقف بود قرار بگیره، بعد روی جعبه ایستاد تا قدش به نورگیر برسه و بازش کنه. ظاهرا مدت ها از آخرین باری که اون پنجره ی سقفی باز شده میگذشت، شیشه اش ترک خورده بود و به سختی باز میشد.
برای اینکه بتونه روی نوک پاهاش بایسته، کفش هاش رو در آورد. سرش رو از دریچه بیرون برد و اون لحظه؛ میتونست خودش رو یه احمق به تمام معنا خطاب کنه، برای اینکه زودتر از اینها به زیبایی اینجا پی نبرده بود.
هوای خنک اول صبح، سرحالش آورده بود. به بالا نگاه کرد، تا به حال انقدر به آسمون نزدیک نشده بود. سعی کرد کمی خودش رو بالا بکشه که این کارش گنجشک هایی که روی شیروانی جست و خیز میکردن رو ترسوند و باعث شد دسته ای از اون ها با سر و صدای زیاد، از اونجا دور شن.
زین که مشغول جا به جا کردن وسایل بی مصرف گوشه ی حیاط بود، با شنیدن سر و صدا به طرف خونه چرخید و رزالین رو دید که از تا نیمه از پنجره بیرون اومده بود.
رزالین هم متوجه ی زین شد و به یاد آورد که اومده بود به زین بگه بیاد اینجا. پشیمون شد و تصمیم گرفت خودش بره پیشش.
دریچه رو بست و از روی جعبه پایین اومد. کفش هاش رو پوشید و موهای کوتاهش که به خاطر وزش باد بهم ریخته بود رو مرتب کرد، چمدونش رو برداشت و به طبقه ی پایین رفت.
پایین پله ها، هیلدا رو دید. لحظه ای نگاه هاشون به هم گره خورد که هیلدا فورا سرش رو پایین انداخت و با گفتنِ صبح بخیر، قدم هاش رو تند کرد تا زودتر بره:
" الیوت خونه نیست؟ "
" نه، رفت خرید کنه. "
دوباره خواست بره که رزالین گفت:
" یه لحظه صبر کن. "
هیلدا وایساد، اخم کرد و نگاهش رو به کفش هاش دوخت. چشمش به چمدون رزالین افتاد ولی چیزی نپرسید.
" من یه مدتی اینجا نیستم، ازت میخوام که توی این مدت داستانت رو تموم کنی. چیز زیادی ازش نمونده؛ فقط یادت باشه طبق چیزایی که بهت گفتم پیش بری. وقتی که تموم شد بده به برنارد هر کاری که لازم باشه رو انجام میده، به محض اینکه برگردم چاپش میکنیم. "