" زمانی که از خود بیزار میشویم، به دیگری پناه میبریم و آن را عشق مینامیم. پس از آنکه او نیز از ما بیزار شد، ما را ترک میکند، همانطور که تو رفتی و مرا به دست خودِ دیوانه ام سپردی. من هم آن دختر عاشقی که در سرم آوازِ دلتنگی سر میداد را کشتم و اکنون، خونِ بی رنگش از چشمانم جاریست و تو چه میدانی از ترکیب نحس دو واژه ی دل و تنگ. "
مرد آخرین جملات نوشته روی کاغذ رو با صدای بلند خوند و بعد انبوه کاغذ ها رو روی میز گذاشت و نگاهش رو به دختر بی قرار روبروش دوخت.
" میخوام بهت اطمینان بدم که نه تنها نشریه ی ما، بلکه هیچ نشریه ی دیگه ای، این رو چاپ نمیکنه "
" چی؟ چرا؟ "
مرد با آرامش سیگارش رو روشن کرد و شروع به طی کردن عرض اتاق کرد.
" فقط احساسات، یه موضوع بیخود رو پیدا کردی و بی دلیل بزرگش کردی، هیچ پیام خاصی رو منتقل نکردی، هیچ مفهومی وجود نداره. "
" اون موضوع بیخود واقعیت زندگی خیلی هاست، چیزی که اگه برین تو خیابون با چشم های خودتون میبینین آقا. "
با سیگارش به دختر اشاره کرد.
" دقیقا مشکل همینجاست، من که نگفتم دروغ میگی خانوم؛ اتفافا کاملا حقیقت جامعه رو گفتی و اشتباهت همینه. مردم اگه بخوان واقعیت رو ببینن به قول شما - میرن تو خیابون - و همه چیز رو میبینن، ولی وقتی میان سراغ کتاب یا سینما یعنی چی؟ "
با نگاه مشتاقش سعی کرد دختر رو به حرف بکشه.
" یعنی چی؟ "
" یعنی اینکه ' من تمام روز رو کار کردم و رییسم من رو توبیخ کرده، وقتی به خونه برگشتم زنم برای اینکه واسه شام دیر کردم دعوام کرده و بچم تمام مدت از سر و کولم بالا رفته و حالا میخوام برای چند دقیقه از زندگی مزخرفم دور شم. '
این چیزیه که مردم رو به سمت فیلم و کتاب میکشونه و وظیفه تو به عنوان یه نویسنده اینه که اونا رو جذب جادوی داستانت کنی، نه اینکه بدتر واقعیت ها رو بکوبی تو صورتشون. "دختر به حرف های مرد فکر میکرد و لب هاش رو محکم به هم فشار میداد.
" یعنی دروغ بگم؟ "
به دختر نزدیک شد و با لبخند گفت:
" تو یه نویسنده ای و یه دروغگو. چه از بدبختی برای پولدارا بگی و چه از خوشبختی برای فقیرا، تو در هر صورت دروغگو به نظر میرسی. پس بهتره دروغگویِ پولدارا باشی تا دروغگویِ فقیرا. "
" اگه اصلاحش کنم، امکان داره چاپ بشه؟ "
مرد سیگارش رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و سرش رو تکون داد.
" فکر نمیکنم. ببین مشخصه که استعداد نویسندگی داری و من نمیخوام ناامیدت کنم، به هیچ عنوان. فقط دارم بهت میگم که باید به ذهنت اجازه بدی موضوعات بهتری رو در نظر بگیره. با افکارت کلنجار برو، باید از بین هزاران کلمه ای که به ذهنت میرسه بهترین رو انتخاب کنی نه اینکه همه رو پشت هم ردیف کنی.
در هر صورت، برات آرزوی موفقیت دارم ولی توی موفقیتت شریک نخواهم بود. "