25

223 62 123
                                    

از کنار زنِ دو رگه ای که سعی در ساکت کردن بچه ی خردسالِ مریضش داشت، رد شد و با عجله به سمت خروجی رفت تا از محیط شلوغ و خفه کننده ی درمانگاه نجات پیدا کنه. سرفه های خشکش به مراتب بدتر شده بودن و اون رو به اینجا کشونده بودن.

دستش رو زیر پاکت دارو ها گذاشت تا سنگینی نکنن و پاکت از ته پاره نشه. وقتی به خونه رسید، اون ها رو کنار تختش، روی زمین گذاشت و به آشپزخونه رفت. سردرد و منگ بودنش احتمالا به خاطر تب بود و احساس سنگینی میکرد. پالتو و کلاهش رو همونجا توی آشپزخونه در آورد و برای شربت هایی که دکتر براش تجویز کرده بود، قاشقی برد.

بی توجه به مقدار و زمان بندی دارو ها، اون ها رو با همدیگه مصرف کرد که نتیجه اش یه خواب چندین ساعته بود. وقتی بیدار شد، نمیدونست روز بود یا شب، دستی به صورتش که حالا دماش از قبل کمتر شده بود، کشید و از اونجایی که هیچ نوع ساعتی توی خونه اش پیدا نمیشد، مجبور شد تا پای پنجره بره و از اونجا بیرون رو نگاه کنه.

دوباره خودش رو روی تخت انداخت و به اطراف نگاه کرد. نمیتونست با خونه ی جدیدش کنار بیاد، نه با دیوار های نم زده و ترک خورده اش، نه با اتاق خواب کوچیکش. هر چند همین خونه هم براش نعمت بزرگی محسوب میشد، اون رو با پولی که برای روز مبادا نگه داشته بود و از دست دولت در امان مونده بود، اجاره کرده بود؛ توی بدترین محله ی پاریس. باقیش رو هم برای خورد و خوراک و چیز های دیگه نگه داشته بود.

هنوز هم نمیتونست اتفاقاتی که براش افتاده بود رو هضم کنه و نیاز داشت که دقایقی زمان رو متوقف کنه تا فقط بفهمه داره چیکار میکنه. سختی هایی که از سر گذرونده بود شاید دردناک بودن اما به لطف اون ها چیز مهمی رو یاد گرفته بود، اینکه اگه چیزی یا کسی رو نداشته باشه نیازی نیست که نگران از دست دادنش باشه. به همین دلیل شانسش برای دوباره لبخند زدن رو هم از بین برده بود.

از درون احساس مردگی میکرد و خودش رو پست و حقیر میدونست که بعد از مرگ تک تک اعضای خانواده اش، هنوز هم نفس میکشید. سزاوار زنده موندن نبود اما لیاقت مرگ رو هم نداشت، باید توی بیهودگی عذاب میکشید. این جهنمی بود که از افکارش برای خودش ساخته بود و تا ابد خودش رو اونجا مجازات میکرد، اگه کسی هم باعث میشد که فکر کنه هنوز هم کمی ارزش داره؛ اون رو از خودش دور میکرد.

زین نه تنها احساس با ارزش بودن رو بهش هدیه کرده بود، بلکه باعث میشد لیام فکر کنه که مقصر هیچ چیزی نیست؛ این که مثل پدر و مادرش تیر نخورده بود و یا مثل همسرش توی دریا غرق نشده بود، تقصیر لیام نبود. اون فقط مجبور بود زنده بمونه تا جور دیگه ای بمیره. بدترین تاثیر زین این بود که قانون ' هیچ چیز برای از دست دادن نداشتن ' رو بهم میزد و لیام حتی نمیتونست پیش خودش انکار کنه که احساس قوی و غیر طبیعی نسبت به زین نداره.

Genius [Z.M] [L.S]Where stories live. Discover now