بشقاب رو روی میز گذاشت و دست هاش رو به نشونه ی اعتراض از هم باز کرد:
" حتی یه لقمه هم نخورد. "
هیلدا متوجه ی حضور مارگاریت شد و سرش رو بلند کرد تا نگاهی به بشقاب بندازه. به شستن سبزیجاتی که توی سینک گذاشته بود ادامه داد چون مشخصا مارگاریت داشت با خودش حرف میزد و مخاطبش هیلدا نبود:
" البته که اینجوری میشه. وقتی زنش اینجا نیست که بهش رسیدگی کنه، چه انتظار دیگه ای میشه داشت؟ "
هیلدا سری تکون داد و صبر کرد تا مارگاریت مکالمه ای که با خودش داشت رو تموم کنه و از آشپزخونه بیرون بره. بعد دستش رو با حوله ای که حتی از دستش خیس تر بود، خشک کرد. کسی توی این خونه بود که نگران لیام نباشه؟ بعید میدونست.
حتی خودش هم با وجود مشغله های فراوانش، فرصت میکرد تا نگران اون مرد باشه؛ رزالین دلش از سنگ بود؟ چطور میتونست؟ هیلدا درک نمیکرد. با خودش کمی کلنجار رفت و سر انجام راضی شد تا از زین کمک بگیره، شاید تاثیر داشت.
خواست به حیاط بره که صدایی از توی سالن شنید. زین در حال روشن کردن اولین آتیشِ این پاییز بود و با وارد شدن هیلدا، روی زانوش چرخید. هیلدا بدون پلک زدن به آتیش شعله ور شده زل زد تا وقتی که چشم هاش تیر کشیدن. بغضش رو قورت داد و گفت:
" زیاد دور نریم، همین پاییز پارسال رو یادته، چه وضعیتی داشتیم؟ کل خونه خیس شده بود، سرد بود و بوی گند میداد. چند تا موش هم بودن، فکر کنم انقدر غذا گیرشون نیومد، مُردن. "
زین همزمان که میخندید، لایه ای از اشک جلوی دیدش رو گرفت. آهی کشید و دست هاش رو جلوی شومینه نگه داشت تا گرم تر از قبل شن. جای گرم و نرمی که الان داشتن، غذایی که اینجا میخوردن،
قبلا براشون فقط در حد خواب و خیال بود." بگذریم، خواستم بگم آقای پین بازم لب به غذا نزده. میدونم کاری از دستت بر نمیاد ولی حداقل تلاشت رو بکن، شاید تو بتونی یه کاری کنی. دلم خیلی براش میسوزه. "
زین چشم هاش رو کوتاه به هم فشار داد و از جلوی شومینه بلند شد. وسیله هایی که آورده بود رو به انبار برگردوند و بعد به اتاق لیام رفت. در اتاقش بسته بود؛ پس در زد. جوابی نشنید، دوباره در زد و وقتی این انتظار طولانی شد، حس بدی پیدا کرد.
بی ملاحظه در رو باز کرد و وقتی لیام رو توی اتاق ندید؛ از بالای پله ها، که به سالن تسلط کامل داشت، گفت:
" گفتی آقای پین کجاست؟ "
هیلدا با صدای بلند جواب داد:
" نمیدونم، مگه توی اتاقشون نیست؟ "
حس ناخوشایند زین تشدید شد، اما دوامی نیاورد چون به محض شنیدن صدای لیام، دلش آروم گرفت.
" من اینجام. "
جهت صدای هر چند ضعیفش رو پیدا کرد و به اتاق جوزف و ایزابل رسید. از بین در نیمه باز، نگاهی انداخت و لیام بهش گفت که میتونه بیاد. اولین بار بود که اون اتاق رو می دید، لیام روی تخت پدر و مادرش نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود.