" لیام. "
دستگیره ی در که پایین کشیده شده بود، رها شد و به حالت اول برگشت؛ درست زمانی که زین و هیلدا منتظر بودن در باز شه. زین پلک هاش که مدام تکون میخوردن رو باز کرد و با تعجب به هیلدا نگاه کرد، اون هم همون وضعیت رو داشت. دستش رو روی قفسه ی سینه اش گذاشته بود و از زیر در به سایه ی پاهای لیام نگاه میکرد که دور میشدن.
گردن زین از شدت انقباض درد گرفته بود و تیر میکشید. کف دست هاش رو روی صورتش کشید، از بالا تا پایین و روی بینیش نگهشون داشت که باعث شد صداش موقع حرف زدن، متفاوت شنیده بشه:
" رزالین بود؟ "
" آره، فکر کنم برگشته. "
برگشت رزالین، هرگز زین رو خوشحال نمیکرد؛ مگه در اینجور شرایطی. در حال حاضر، رزالین ناجی اون دو شده بود. هیلدا با تعلل پرسید:
" الان چیکار کنیم؟ اگه از اتاق بریم بیرون و- "
حرف هیلدا با صدای فریاد لیام قطع شد:
" به چه حقی اومدی اینجا؟! "
زین لب پایینش رو به داخل برد و سرش رو تکون داد.
" الان حتی اگه از جلوی چشمشون هم رد شیم، متوجه نمیشن. "
دست هیلدا رو دنبال خودش کشید و هر دو پشت در ایستادن، گوشه ای از در رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد. وقتی که مطمئن شد کسی نیست، به هیلدا علامت داد تا با فاصله پشت سرش حرکت کنه. هر قدم که به سالن نزدیکتر میشدن، صدای دعوای رزالین و لیام هم بلندتر از قبل شنیده میشد.
چمدون رزالین کنار پاش بود و خودش مقابل لیام ایستاده بود. حالت صورتش تهاجمی نبود، در واقع قیافه ی گریانی به خودش گرفته بود و از لیام خواهش میکرد تا اجازه بده حرف بزنه. دست هاش رو به سمت صورت اون مرد پر هیاهو میبرد تا لمسش کنه اما هر بار لیام پسشون میزد.
" لطفا لیام، یه لحظه آروم بگیر! همه چیز رو توضیح میدم فقط آروم باش. "
چهره ی لیام برافروخته بود و انگار وجودش با دیدن چشم های سبز رنگ رزالین، چشم هایی که قبلا براش آرامبخش تر از هر چیزی بودن، آتیش گرفته بود. صدای فریاد رعب آورش دوباره توی خونه پیچید:
" تو خجالت نمیکشی جلوی من وایسادی و حرف از توضیح دادن میزنی؟ اصلا چی رو میخوای توضیح بدی؟ "
" من گند زده بودم لیام، مجبور بودم بمونم و درستش کنم. قسم میخورم هر روزی که ازت دور بودم، انگار قسمتی از من میمرد. نمیتونستم برگردم، میدونم اشتباه کردم و واقعا معذرت میخوام؛ من- "
رزالین سرش رو پایین انداخته بود و انگشت هاش رو روی پیشونیش میکشید. در حال توجیه کردن بود که ناگهان دستِ بالا رفته ی لیام، با قدرت توی صورتش فرود اومد و باعث شد سرش به جهت مخالف مایل شه و بدنش روی زمین افتاد. چونه اش شروع به لرزش کرد اما جلوی اشک هاش رو گرفت.