قبل از اینکه وارد اداره ی پست بشه، ظاهرش رو چک کرد و توصیه های لویی رو با خودش تکرار کرد. اگه بخت یاریش میکرد، میتونست یه کارمند با حقوق متوسط توی اداره ی پست باشه.
با مسئولی که اونجا بود صحبت کرد و اون مرد زین رو به یکی از اتاق ها ارجاع داد. افراد زیادی داخل اتاق مشغول به کار بودن، اونقدر مشغول که هیچکس توجهی به ورود زین نکرد. زین با پرس و جو شخصی که مورد نظرش بود رو پیدا کرد، اون پشت میزی نشسته بود و در حال صحبت با یکی از کارکنان بود.
تا پایان صحبت اون مرد صبر کرد و وقتی صحبتش تموم شد، جلو رفت:
" روز بخ- "
مرد بدون نگاه کردن به زین، دستش رو بالا آورد و زین ادامه ی حرفش رو قورت داد. مرد برای چند دقیقه برگه های روی میزش رو بررسی کرد و بالاخره با لبخند زورکی به زین نگاه کرد و گفت:
" بفرمایید. "
" روز بخیر. من برای آگهی استخدام اومده بودم. "
سر تا پای زین رو برانداز کرد و گفت:
" ما آگهی ندادیم آقا، به کارمند احتیاج نداریم. "
" آگهی رو که دادین، من از این مطمئنم. کسی رو استخدام کردین؟ "
مرد با پوزخند ابرویی بالا انداخت و بعد اشاره کرد تا زین نزدیک تر بیاد، بعد با صدای آروم و عمیقی گفت:
" حالا که انقدر کنجکاوی باید بهت بگم که، ما کارمند میخوایم و کسی رو هم استخدام نکردیم، ولی این به این معنی نیست که قراره شما رو استخدام کنیم. میفهمی که چی میگم؟ "
سوالش رو با نگاه تحقیر آمیزی همراه کرد. زین نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه:
" حق با شماست آقا، شما نیازی به کارمند ندارین؛ به شعور نیاز دارین. "
در رو به هم کوبید و از اتاق خارج شد، هیچکس توجهی به خروج زین نکرد. قدم های سریع و محکم بر میداشت اما در یک لحظه تمام قدرتش ته کشید و متوقف شد.
گوشه ی خیابون ایستاد و سرش رو به لبه ی آجری پنجره ای تکیه داد. نفسش به بخار تبدیل میشد و بعد محو میشد. زیر لب تکرار میکرد: تو عادت داری.
همونطور که داشت خودش رو آروم میکرد، متوجه ی صدای جیغ خفه ای شد. حدس اینکه چه اتفاقی در حال رخ دادنه سخت نبود، پشت یکی از خرابه ها سنگ درشتی پیدا کرد و توی مشتش نگه داشت.
به سمت کوچه ی بن بستی رفت که صدا از اونجا می اومد. مردی در حال دزدی از زنی بود که روی زمین افتاده بود. زن تقلا میکرد ولی لگد های مرد امانش نمیداد. با عجله کیف زن رو میگشت و متوجه ی زین که بدون هیچ سر و صدایی بهش نزدیک میشد، نبود.
سنگ رو بالا برد و با تمام قدرت به سر مرد کوبید. مرد کمی گیج شد و روی زمین افتاد اما هنوز هوشیار بود. برای همین زین یه بار دیگه سنگ رو به سر مرد کوبید تا از هوش بره.