آلمان، مونیخ- می ۱۹۴۰
" یه پسرمون رو به خاطر همین وطن پرستی تو از دست دادیم، نمیخوام اون یکی رو هم از دست بدیم! "
" اگه هزار تا پسر دیگه هم داشتم همشون رو فدای کشورمون میکردم. اگه الان توی جنگ شرکت نکنه، چطور میخواد سرش رو بالا بگیره؟ "
زن دست هاش رو دو طرف صورت شوهرش گذاشت و از نهایت لطافتش برای منصرف کردن اون مرد استفاده کرد:
" عزیزم؛ اگه همه به جنگ برن و کشته شن، کی میخواد آینده ی این کشور رو بسازه؟ هوم؟ کسی نباید باقی بمونه؟ "
مرد دست زن رو کنار زد و به تندی از روی کاناپه ی تک نفره بلند شد. جوری که پسر جوان توی اتاق بشنوه، گفت:
" بقیه بمونن و با این لکه ی ننگ زندگی کنن. پسر من بزدل نیست؛ میره و برای کشورش میجنگه. "
زن کنار کاناپه نشست و سرش رو روی دسته ی نرمش گذاشت. وقتی صدای گریه اش به گوش شوهرش رسید؛ دل اون مرد، که با قاطعیت حرف خودش رو زده بود، رو به رحم آورد. مرد موهای بلند زن رو کنار زد و چونه اش رو گرفت.
" اون ما و مردمش رو سربلند میکنه. "
زن صورتش رو جلو برد و با خشمی که از حالت حرکت لب هاش مشخص بود، جواب داد:
" سَری رو که با مرگ پسر من بلند شه باید از زیر تیغ گذروند. "
مرد دستش رو بالا برد اما قبل از اینکه روی صورت خیس زن فرو بیاد، پسر هراسان فریاد زد:
" نمیخوای من رو بدرقه کنی؛ پدر؟ "
کلمه ی پدر رو برخلاف بقیه ی جمله اش، به آرومی گفت و کلاه قهوه ای رنگ مختص به سرباز ها رو روی سرش گذاشت. زن که ذره ای از اون مرد بی عاطفه نترسیده بود، با دیدن پسرش وحشت کرد. بلند شد و اون رو به آغوش کشید، پشت گردنش رو نوازش کرد و با بغض زمزمه کرد:
" التماست میکنم نرو. میخوای مثل برادرت کشته شی؟ "
پسر پیشونی مادرش رو بوسید و به گرمی لبخند زد:
" بهت قول میدم که برمیگردم. "
" قول؟ حتی اگه مسیح هم تضمین کنه که تو برمیگردی، باور نمیکنم. "
یقه ی اُوِرکت پسر رو چسبید و عاجزانه نالید:
" حداقل بگو کدوم کشور رو باید به عنوان مزار پسرم معرفی کنم؟ نروژ؟ لهستان؟ فرانسه؟ بگم پسرم توی خاک کدوم کشور دفن شده؟ اصلا جسمی ازش مونده که دفن شه؟ "
پسر سعی کرد خودش رو خلاص کنه چون تحمل دیدن مادرش رو توی اون وضعیت نداشت و بدون خداحافظی خونه ترک کرد. اونقدر دوید تا دیگه صدای فریاد های مادرش که، اسمش رو صدا میزد، رو دیگه نشنید. دوید تا فرصت فکر کردن رو از خودش بگیره، که مبادا پشیمون شه و برگرده.