" خانوم ها و آقایون! بهترین تئاتر موزیکال در کریسمس! عجله کنین تا همه ی بلیط ها فروش نرفتن. بفرمایین مادموازل. "
برگه ی تبلیغاتی که به سمت دختر گرفته بود، پس زده شد و اون دختر جوان که سرش رو بالا گرفته بود، از کنارش رد شد. نفس های پسر به بخار تبدیل میشدن و شونه هاش به بالا کشیده شده بودن و بدنش گاهی از سرما میلرزید. دوباره همون حرف ها رو با صدای بلندتری تکرار کرد.
مردم جوری رفتار میکردن که انگار اون پسر نامرئی بود، توی پیاده رو شلوغ و پر رفت و آمد؛ هیچکس حتی یک لحظه هم متوقف نمیشد. با کلافگی، برای گرم شدن بدنش، بالا و پایین پرید و بعد چرخید تا به دوستش که توی دکه ی فروش بلیط نشسته بود، نگاهی بندازه.
" از کجا میتونم بلیط بگیرم؟ "
با عجله برگشت و دختری با موهای مشکی رنگی رو روبروی خودش دید. لب هاش رو تکون داد تا چیزی بگه اما ترک لب پایینش باز شد و سوزش خفیفی رو احساس کرد. به جاش دستش رو از جیبش بیرون آورد و به دکه ی پشت سرش اشاره کرد.
هیلدا دست از کند و کاو اون چهره ی تقریبا آشنا برداشت و با تردید پرسید:
" ببخشید آقا، من شما رو جایی ندیدم؟ "
" فکر نکنم. "
پسر با خنده گفت و خون روی لبش رو پاک کرد. مردم در گذر بودن و زمانی برای تلف کردن وجود نداشت.
" چرا دیدم، توی خونه ی آقای پین؛ درست میگم؟ "
" حدس میزنم که اونجا بودم، اما شما رو نمیشناسم. "
هیلدا با لبخند جواب داد:
" مهم نیست. من فقط یه خدمتکار بودم. اون شب فرصت نشد بگم اما تحت تاثیر سخنرانیتون قرار گرفتم. "
" ممنون، هر چند یادم نمیاد که چی گفته بودم. "
این حرف ادوارد، هر دو رو به خنده انداخت. هیلدا به دکه ی فروش بلیط رفت و با پولی که برای خودش پس انداز کرده بود، سه تا بلیط خرید؛ برای خودش، لویی و زین. رفت تا از ادوارد خداحافظی کنه که اثری از اون ندید. به اطراف نگاه کرد و وقتی پیداش نکرد، شونه ای بالا انداخت و از اونجا دور شد.
بین راه، لویی رو دید که مشغول تحویل دادن بسته ای به یکی از گیرنده ها بود. هیلدا تا تموم شدن کارش صبر کرد و بعد براش دست تکون داد. لویی به کمک دهنش در خودکار رو بست و به طرف هیلدا رفت که ناگهان برف زیادی از پشت بام یکی از خونه ها، پایین افتاد. بخشی از اون روی سر و کله ی لویی و بقیه روی زمین پخش شد.
چشم های آبی رنگش رو به سختی باز کرد، برف حتی روی مژه هاش هم نشسته بود. احساس میکرد تمام صورتش یخ کرده و وقتی دید هیلدا داره بهش میخنده، با حرص به بالا نگاه کرد و داد زد:
" امیدوارم به جای برف این بار خودت بیافتی پایین! "
مرد جوان پارو به دست، خم شد تا لویی رو ببینه و بعد با بیخیالی به کارش ادامه داد. لویی دستش رو بین موهاش برد و تکون داد تا برف لا به لای اون ها رو بیرون بریزه. هیلدا که خنده اش جمع و جور شده بود، بلیط هایی که خریده بود رو نشون داد و یکی رو به لویی داد: