صبح روز بعد، هیلدا با صدای در زدن های مکرر از خواب پرید، زین رفته بود و این نشون میداد که ساعتی از طلوع خورشید گذشته.
به سختی بدنش رو جمع و جور کرد و روی کاناپه نشست، صدای در زدن قطع شد، برای چند لحظه خواب بهش غلبه کرد و توی حالت خواب و بیداریِ شیرینی قرار گرفت که با شروع دوباره ی صدا، انگار از آسمون افتاد و محکم به زمین خورد.
ژاکتش رو روی شونه هاش انداخت و در رو باز کرد، چشم هاش از هجوم ناگهانی نور تنگ شدن ولی تونست چشم های آبیِ فرد پشت در رو تشخیص بده.
" سلام لویی. "
از جلوی در کنار رفت تا لویی رد شه، نگاهی به بیرون انداخت و مطمئن شد که دوچرخه ی لویی جای امنی قرار گرفته و بعد در رو بست.
لویی با دیدن بالش و پتوی روی کاناپه پرسید:
" تازه بیدار شدی؟ "
" همین الان. "
هیلدا بالش و پتو رو زیر کاناپه گذاشت، کنار بالش و پتوی زین. کاناپه رو هم مرتب کرد و به لویی اشاره کرد بشینه.
لویی بسته ی کاغذی قهوه ای رنگی رو که دستش بود رو به هیلدا داد، هیلدا از گرمیِ بسته متوجه شد که توی بسته نون داغ و تازه وجود داره.
" مرسی، زین بهت گفت بخری؟ "
" آره. یه نامه رو هم این دور و ور باید تحویل میدادم، گفتم سر راه بیام پیشت. "
هیلدا از حرف های لویی فقط یه چیز برداشت میکرد: زین خودش هیچی نخورده بود.
لویی کلاه سرمه ای رنگش رو در آورد، دستی به موهای کوتاه قهوه ای رنگش کشید و اضافه کرد:
" همینطور بهم گفت که با اون بنجامینِ- "
لویی چهرش رو در هم کشید و خواست فحشی نثار اسمش کنه که هیلدا جلوش رو گرفت.
" صبحونه خوردی؟ "
" نه، ولی اگه یکم نون بهم بدی جلوی شکممو میگیره. "
نون رو از توی پاکت بیرون آورد و نصف کرد، اون نصف رو هم نصف کرد و روی هر دو تیکه اش کمی کره مالید و بعد روشون شکر ریخت. تیکه خودش رو سر پا خورد و تیکه ی لویی رو دستش داد.
نامفهوم پرسید:
" زین پول نون رو باهات حساب کرده؟ "
و لویی نامفهوم تر جواب داد:
" بعدا حساب میکنیم. "
لقمش رو به زورِ آب قورت داد، چشمش به ساعت روی میز افتاد و از جا پرید. لویی با گیجی حرکاتش رو دنبال میکرد؛
هیلدا چمدون پوسته پوسته شده ای رو از پشت میز بیرون کشید که نقش کمد لباس خودش و زین رو داشت. لباس ها رو با عجله بیرون میکشید و وقتی لباس مورد نظرش رو انتخاب کرد، به لویی گفت: