Udi Tere Aankhoin Se- Shail Hada & Sunidhi Chauhan ( برای بخش آخر )
" واقعا نمیفهمم مامان، من فقط میخوام خونه نباشم تا کسی نپرسه که رزالین کجاست، چون در اون صورت همه فکر میکنن با منه. "
لیام گفت وقتی که دست هاش رو توی جیب شلوارش میبرد و به مادرش نزدیک میشد. ایزابل که روی مبل نشسته بود و عینک ظریفی روی نوک بینیش قرار گرفته بود و کتابی توی دست داشت، بدون اینکه نگاهش رو از صفحه ی کتاب بگیره، گفت:
" تصمیم خودت بود، میخواستی برگردونیش تا الان مجبور نشی از مردم فرار کنی. "
" من فرار نکردم مامان! "
ایزابل کتاب رو با صدای بلندی بست و چرخید تا به لیام که پشت سرش ایستاده بود، بگه:
" پس بشین توی خونه. "
لیام با کلافگی قبول کرد. فکری به ذهنش رسید:
" پسرِ خانواده ی مولر اسمش چی بود؟ "
" ادوارد، چرا میپرسی؟ "
" اون رو هم دعوت کن. "
" لیام، این یه مهمونی برای دوستای نزدیکمونه. ما سالهاست که با مولر ها قطع رابطه کردیم. "
" اهمیتی نمیدم، میخوام اینجا ببینمش. "
و بدون اینکه منتظر جواب باشه، سوت زنان از سالن بیرون رفت و ایزابل آهی کشید. چند بار با صدای آروم و بعد، با صدای بلند هیلدا رو صدا زد و بالاخره هیلدا با عجله از پله ها بالا اومد:
" بله مادام؟ "
" دفترچه ی تلفن رو بده به من. "
هیلدا موهاش رو پشت گوشش انداخت و دفترچه رو برداشت و به ایزابل داد. ایزابل انگشتش رو روی اسم ها کشید تا به حرف میم برسه، بعد بلند شد تا به سمت تلفن بره اما قبلش به هیلدا گفت:
" با اضافه کاری برای فردا شب مشکلی نداری؟ "
" اضافه کاری؟ "
" بله. مهمونی داریم و الیوت نمیتونه تنهایی از پسش بر بیاد. "
" حتما، فقط تا چه وقتی باید بمونم؟ "
" تا نیمه شب. "
هیلدا دست هاش رو پشتش حلقه کرد و نگاهش رو به کفش هاش دوخت.
" چشم. "
ایزابل سری تکون داد و به هیلدا اشاره کرد که میتونه بره. شماره ی نوشته شده رو گرفت و وقتی که صدایی شنید، خودش رو معرفی کرد و با لبخند ساختگی، تظاهر به دلتنگی زیاد برای زنِ پشت تلفن کرد.
هیلدا دستش رو تا آخرین پله روی نرده ی صاف و صیقلی کشید، برای چند لحظه تأمل کرد و بعد به حیاط رفت. آفتاب سرِ ظهر باعث شد دستش رو سایبان چشم هاش کنه و به سمت درخت ها، جایی که زین ایستاده بود، بره.