به سختی مژه های به هم چسبیده اش رو از هم باز کرد. اتاق توی تاریکی کامل فرو رفته بود و فقط نور کمی از بین پرده های ضخیم طلایی رنگ، روی زمین افتاده بود.
نمیتونست تشخیص بده که چه ساعتی از روزه یا چند ساعت خواب بوده. بالش رو صاف کرد تا بهش تکیه بده و تازه متوجه ی حضور شخص دیگه ای هم شد: لیام روی مبل گوشه ی اتاق نشسته بود و یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخته بود. دست هاش رو روی دسته های مبل گذاشته بود و با نگاهی که رزالین رو شکنجه میکرد، بهش خیره شده بود.
دوباره بالش رو به حالت اولش برگردوند و دراز کشید. میخواست دوباره بخوابه، بیداری غیر قابل تحمل بود. گونه اش رو به پارچه ی خنکِ بالش کشید و گفت:
" پنجره رو باز کن هوا عوض شه. خونه بوی غم میده. "
لیام بلند شد و به طرف دوتا پنجره ی توی اتاق رفت. پرده رو کنار کشید و رزالین چشم هاش رو بست تا نور اذیتش نکنه. پنجره رو باز کرد و نفس طولانی و عمیقی کشید، اما بعدش اون رو بست:
" تمام شهر همین بو رو میده، نمیشه از دستش فرار کرد. "
رزالین بعد از چند دقیقه سکوت، بحث رو عوض کرد:
" چرا نرفتی دانشگاه؟ "
" چون یکشنبه ها نمیرم. "
" نمیدونستم امروز یکشنبه- "
وسط حرفش متوقف شد و مکث کرد، بعد پشت سرش رو به بالش کوبید:
" من کلیسا نمیام. "
" نیا. "
رزالین که خودش رو برای مقابله در برابر پایفشاری های لیام آماده کرده بود، با شنیدن این حرف لیام، احساس کرد بدنش یخ زده.
" یعنی برات مهم نیست که بیام یا نیام؟ "
لیام شونه ای بالا انداخت و با قدم های آهسته به طرف در اتاق رفت:
" نه رز، اهمیتی نداره. همین الان میتونی رسما از زندگی کردن بازنشسته بشی، کسی جلوت رو نمیگیره. دیگه لازم نیست کلیسا بری، حتی لازم نیست هر روز صبح از تخت بیرون بیای؛ میتونی تمام روز رو اونجا باشی و هیچ کاری نکنی. هیچ جا نیا، با هیچکس حرف نزن، بهت قول میدم کسی هم پیگیر نمیشه. "
بهت زده، لحاف رو کنار زد و از تخت بیرون اومد. روی موهای خودش قدم برداشت و ازشون رد شد تا به لیام برسه و اون رو نگه داره:
" چرا اینجوری باهام حرف میزنی؟ "
لیام با خونسردی جواب داد:
" چجوری حرف میزنم؟ من فقط دارم بهت لطف میکنم و آزادت میکنم. برای مدت ها اسیر اجبار های من بودی و فکر میکردم که دارم کار درست رو انجام میدم ولی الان دیگه فکر میکنم در حقت ظلم کردم. هر جور که خودت میخوای زندگی کن. "