با حس حرکت نرم دستی روی گونه اش، چشماش رو محکم تر بهم فشار داد و ناله آرومی از بین لبای نیمه بازش خارج شد.
_ یه کم دیگه بخوابم.
زیر لب گفت و صورتش رو بیشتر به بالش فشار داد. خنکی بالش نرم زیر صورتش که بوی مواد شوینده میداد لبخند محوی رو روی لباش نشوند و باعث شد صورتش رو بیشتر به بالش بماله.
_ هیونی صبحونه درست کردم. بلند شو بیبی.
صدای بم و مهربون چان کنار گوشش زمزمه کرد و لبای گرمش بوسه ای روی پوست سرد گردنش گذاشتن. بک با شنیدن صدای چانیول به آرومی چشماش رو باز کرد و نگاه گیج خوابی به دوست پسرش انداخت.
_ ساعت چنده؟
درحالی که چشماش رو با دست مشت شده اش می مالید پرسید و خودش رو جلو کشید تا سرش رو روی سینه چان بذاره. آخرین چیزی که از دیشب یادش میومد، قرار گرفتن توی آب ولرم وان توسط چان بود و بعد هم وقتی مرد بزرگتر داشت به آرومی بدنش رو میشست خوابش برده بود.
چانیول بوسه نرمی روی کله آبی بک که حالا با حرکات سینه چان برای نفس کشیدن آروم بالا و پایین میشد گذاشت و دستاش رو دور بدن لاغر و کوچولوی دوست پسر کیوتش حلقه کرد.
_ ساعت هشت و نیمه. دیشب وقتی خوابت برد به کیونگسو زنگ زدم و گفتم شبو اینجا میمونی. نگران نباش. حالا بیا بریم صبحونه بخوریم.
درحالی که موهای بک رو نوازش میکرد جواب داد و دوباره موهاش رو بوسید. پسر کوچیکتر خمیازه کشید. دلش می خواست بازم بخوابه ولی دیگه خوابش پریده بود و فایده ای نداشت تلاش کنه. برای همین روی تخت نشست و پتو رو از روی خودش کنار زد. با دیدن لباسای چانیول که تنش بود بی صدا خندید و دستش رو روی پارچه نرم لباس راحتی مرد بزرگتر کشید. لباس و شلوار توی تنش اونقدر بزرگ بود که قطعا یه بکهیون دیگه هم توش جا میشد اما حس خوبی به بک میدادن. اون لباسا باعث میشدن بوی چانیولو بگیره.
_ درد که نداری عزیزم؟
چانیول پرسید و از روی تخت بلند شد. بک سرش رو به نشونه نه به دو طرف تکون داد و آروم گفت:(( نه زیاد.))
لبخندی روی لبای مرد بزرگتر نشست.
_دیشب بعد از اینکه خوابت برد چند ساعت روی کمرت کیسه آب داغ گذاشتم و ماساژ دادم. خوشحالم که نتیجه داده.
بک با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش رو به مرد روبروش که حالا داشت پتو رو تا میکرد دوخت. اون چطوری می تونست انقدر با ملاحظه و مهربون باشه؟ ناخودآگاه ذهنش به سمت دوست پسر سابقش رفت که بعد از اولین سکسشون نهایت لطفش دادن چندتا قرص مسکن به بک بود و بعد هم به بهونه اینکه هم خونهایش دوست نداره کسی رو بیاره با وجود اینکه ساعت یازده شب بود برای بک تاکسی گرفته بودتا برگرده خونه. اون زمان بکهیون کلی برای توجه اون پسر ذوق کرده بود اما الان می تونست بفهمه در واقع چیزی که اون پسر بهش داده نهایت بی توجهی بوده.
YOU ARE READING
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...