دستی به موهاش کشید و زیپ سوئیت شرت زردش رو بست. می خواست جلوی اون کاملا عالی به نظر برسه و برای انتخاب کردن لباس هاش بیشتر از زمان نرمالی که یه نفر موقع خرید رفتن برای لباساش صرف میکنه، وقت گذاشته بود.
دستاش رو مضطرب توی جیباش مشت کرد و از عرض خیابون گذشت تا خودش رو به چانیول برسونه. اون توی ماشین منتظرش بود و با دیدن بکهیون لبخندی روی لباش نقش بست.
_ زیادی بی نقص نیست؟
زیر لب و با لحنی که انگار بیشتر با خودشه گفت و نگاهش رو از روی جثه ظریف و کوچیک بکهیون تا وقتی که اون سوار ماشین بشه نگرفت. پسر کوچیکتر خودش رو توی ماشین کشید و درحالی که به خاطر دوییدن نفس نفس میزد، لبخندی زد و به سمت چانیول چرخید.
_ سلام. متاسفم که دیر شد تو یه کم دیر بهم خبر دادی.
چانیول سرش رو به دو طرف تکون داد و متقابلا به پسر موآبی لبخند زد.
_ زیاد معطل نشدیم. خیلی خوشحالم قبول کردی باهامون بیای. ممنونم
_" نیازی به تشکر نیست. سلام کیوتی، امروز زیاد آروم نیستی؟"
بکهیون رو به می سان که روی صندلی مخصوصش عقب ماشین نشسته و فقط لبخند میزد گفت و دستش رو عقب برد تا موهای پسر بچه رو نوازش کنه. با حرکت کردن ماشین، کامل به جلو چرخید و کمربندش رو بست.
_ خب؟ قراره کجا بریم؟
همونطور که نگاهش از پنجره خیابون رو دنبال میکرد پرسید و چانیول با خوشحالی جواب داد:(( باید برای تزئین درخت یه چیزایی بخریم و شاید چند تا قالب شیرینی مخصوص کریسمس. چیزی رو جاننداختم؟ اولین باره که قراره این چیزا رو خودم تنهایی بخرم.))
بعد از تموم کردن حرفاش خجالت زده خندید و دستی به پشت گردنش کشید. چیز عجیبی توی وجودش باعث میشد از اینکه بخواد به این چیزا اهمیت بده یا کریسمس رو جشن بگیره شرمنده باشه. اما می دونست اینکار برای تبدیل نشدن پسرش که همین حالا هم آدمای زیادی رو توی زندگیش نمیدید به یه شخص آنرمال و منزوی لازمه برای همین فقط افکار منفیش رو به عقب روند و سعی کرد اجازه نده اتفاقات تلخ گذشته اون لحظاتش رو خراب کنن. به خصوص که حالا بکهیون اونجا و کنارش نشسته بود و تصمیم داشت یه بعد از ظهر خیلی خوب رو برای هرسه نفرشون بسازه.
_ اگه کادوهات رو هم خریدی فکر نکنم چیز دیگه ای لازم داشته باشی.
صدای بکهیون چانیول رو از افکارش بیرون کشید و مرد قد بلند چند ثانیه مکث کرد تا بتونه تمرکزش رو دوباره به دست بیاره.
_ آ..درسته. کادوها. خب اونا تا چهارشنبه با پست به دستم میرسن.
به سرعت گفت و لبخند مغرورانه ای از اینکه اوضاع کاملا تحت کنترلشه زد. بکهیون هم سری تکون داد و دوباره از پنجره به خیابون بارونی و مه گرفته خیره شد. چانیول واقعا از اینکه تمام این مدت بکهیون چیزای تعجب برانگیز زیادی از زندگیش دیده اما تا الان حتی یه بار هم درباره اشون ازش سوال نپرسیده ممنون بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfic"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...