بکهیون به می سان که یکی از دستاش رو دور انگشت خودش و اون یکی رو دور انگشت چانیول حلقه کرده بود نگاه کرد و ناخودآگاه لبخند زد. کمی سرعت قدم هاش رو پایین آورد و رو به چانیول گفت:(( هی تو خیلی تند راه میری. همه پاهای درازی مثل خودت ندارن.))
_ اوه متاسفم.
چانیول که با صدای بکهیون از افکارش بیرون کشیده شده بود خجالت زده گفت و سرعتش رو کم کرد.
_ نباید وقتی با یه نفر اومدی بیرون اینجوری ساکت باشی. ممکنه اون فکر کنه خوشت نمیاد باهاش قدم بزنی. تو خودت گفتی خوشحال میشی بعد از کافه هم باهم برگردیم خونه.
بکهیون اینبار با لحن نسبتا ناراحتی گفت و برای ثانیه از فکر اینکه شاید چانیول فقط چون می خواد رفتارش مودبانه باشه بهش همچین پیشنهادی داده نفسشو حبس کرد.
اما چانیول لبخند صادقانه بهش زد و آروم جواب داد:(( خب... اگه بگم داشتم بهت فکر می کردم بازم ناراحت میشی؟))
این حتی آخرین چیزی که بکهیون بهش فکر کنه هم نبود برای همین بدون اینکه کنترلی روی واکنشش داشته باشه گونه هاش قرمز شد و بی اختیار پرسید:(( مطمئنی؟))
با شنیدن صدای خنده چانیول، خجالت زده سرش رو توی شالگردن چانیول که هنوز دور گردنش بود فرو کرد و تازه متوجه سوال مسخره اش شد.
_ بزار فکر کنم...فقط یه بکهیون با موهای آبی میشناسم که امروز مثل یه بچه گربه از توی سرسره ها کشیدمش بیرون. پس آره مطمئنم.
بکهیون بیشتر سرخ شد و لب پایینش رو بین دندوناش گرفت. مطمئنا جوری که اون به چانیول فکر می کرد، اون بهش فکر نمیکرد اما خب...لعنت! واقعا چه اهمیتی داشت اون چجوری بهش فکر میکنه؟ شاید احمقانه به نظر می رسید اما به نظر بکهیون همین که اون مرد بهش فکر کنه می تونست قلبش رو به دلیل هیجان بیش از حد از کار بندازه.
بدون اینکه به سمت چانیول برگرده یا نگاهش کنه، درحالی که دست می سان رو محکم تر می گرفت مردد پرسید:(( درباره...درباره چی توی من فکر می کردی؟))
چانیول آهی کشید و دست آزادش رو که توی دست می سان نبود توی جیبش مشت کرد. برای گفتن افکارش که خواب و تمام تمرکزش رو مدتی میشد گرفته بود شک داشت. نمی خواست بکهیون رو خجالت زده کنه یا باعث بشه اون دیگه باهاش راحت نباشه اما واقعا نمی تونست به این موضوع فکر نکنه حتی با وجود اینکه خودش هم دلیلش رو درست نمی دونست و نمی فهمید چرا، بخشی از مغزش دوست داره جواب بکهیون رو بشنوه.
نفسش رو چند ثانیه حبس کرد و بعد از کمی مکث با احتیاط از گوشه چشمش به بکهیون که هنوز صورتش رو تا جای ممکن توی شال گردن فرو کرده بود و موهای آبیش از زیر کلاه سوئیت شرتش روی پیشونی بلندش ریخته بود نگاهی انداخت.
ESTÁS LEYENDO
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfic"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...