برای بستن بند کفشش که حالا هر چند ثانیه یه بار زیر پاش میرفت مجبور شد متوقف بشه و بین با مغز روی زمین خوردن و تنبل نبودن گزینه دومو انتخاب کرد .
هنوز کامل بند کفششو نبسته بود که با خیس شدن گردنش هینی کشید و از جا پرید.به عقب برگشت و با دیدن می سان که تفنگ آبپاششو توی دستش گرفته بود و می خندید اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت . سرشو خم کرد و متعجب پرسید :(( همیشه بیرون مغازه بابات ول می چرخی بچه؟ خب فکر کنم اون باید بیشتر مواظبت باشه.))
می سان دوباره خندید و بی توجه به بکهیون از کنارش رد شد و به سمت خیابون رفت . بکهیون چند قدم به سمتش برداشت ولی سرجاش متوقف شد. چرا باید دخالت می کرد؟ اصلا شاید چانیول از قصد این آزادی عملو به پسرش میداد تا یه بلایی سرش بیاد و از شرش راحت بشه . از فکر بی رحمانه ای که به ذهنش رسید به خودش لرزید .
مسلما وجدانش اجازه نمیداد به مسیرش ادامه بده وقتی اون بچه هر لحظه ممکن بود بره زیر ماشین یا گم بشه . سرشو به دو طرف تکون داد و با بی میلی به سمت می سان دویید.
_ هی بچه وایسا . کجا داری میری؟
مجبور شد سرعتشو زیاد کنه تا به می سان که با وجود جثه کوچیکش خوب می دویید برسه و با گرفتن بازوش متوقفش کرد. می سان سرشو بالا آورد و نگاه متعجبشو به پسری که با اخم بهش نگاه می کرد دوخت.
_ نباید بری توی خیابون چون ممکنه زیر چرخای یه ماشین له بشی بمیری.
بکهیون با لحن واقع گرایانه ای گفت و وقتی می سان بدون تغییر دادن حالتش فقط پلک زد و دهنش از قبل از باز تر شد آه کشید . حلقه انگشتاش رو دور مچ می سان محکم تر کرد و اینبار ملایم تر از قبل گفت :(( بیا برگردیم پیش بابات . باشه کوچولو؟))
می سان خودشو عقب کشیدو صدایی شبیه ناله از بین لباش خارج شد. اون از جاهای کوچیک و بسته خوشش نمیومد و قطعا اگه می تونست حرف بزنه این موضوع رو به اطلاع بکهیون می رسوند. اما الان به جز غر زدن کار دیگه ای ازش برنمیومد. پس برای آزاد شدن دستش دوباره خودشو کشید و اینبار بکهیون می تونست بگه دیگه داره عصبانی میشه. دست می سانو ول کرد و عقب رفت .
_ به من چه برو . قرار نیست وقتی گم شدی و سگای ولگرد چشماتو درآوردن کسی برات ناراحت بشه.
می سان که حالا آزاد شده بود بی توجه به حرفای پسر عصبانی روبروش دوباره به مسیرش با جدیت ادامه داد . بکهیون نمی فهمید چرا هیچ کس برای جمع کردن اون بچه نمیاد و هر لحظه فرضیه وحشیانه ای که اول تصور کرده بود تو ذهنش پرررنگ تر میشد.
کلاه هودیشو با حرص روی سرش کشید و بعد از لعنت فرستادن به وجدان آزار دهنده اش که داشت مغزشو با شعارای بشر دوستانه به فاک میداد دوباره به سمت می سان رفت . تقریبا بهش رسیده بود و با یه لبخند پیروزمندانه اماده گرفتنش بود که به شکل کاملا غیر منتطره ای زیر پاش خالی شد و با صورت روی زمین فرود اومد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfic"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...