توی اتاق کار پدرش نشسته بود و انتظار اومدن اونو میکشید. کف دستاش رو روی زانوهاش که با بیقراری بالا و پایین میشدن گذاشت. باید آروم میموند اما همه چیز این اتاق ترسناک بود. کاغذ دیواریای خاکستریش، تابلویهای روی دیوار و حتی فرش زبر روی زمین.
با صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک میشدن، بی اختیار کمی توی خودش جمع شد و نفس لرزونی کشید. برای یه لحظه آخرین صحنهای که صبح موقع ترک کردن خونه والدین بکهیون دیده بود، توی ذهنش نقش بست و گرما و آرامش عجیبی رو به قلبش راه داد. بکهیونی که روی تخت میسان رو بغل کرده بود و توی خواب لبخند میزد.
چانیول حاضر بود هرکاری بکنه تا فرشته معصومش به جای کابوسای همیشگیش توی خواب لبخند بزنه. پس نباید حرف زدن با پدرش انقدر میترسوندش.
وقتی دستگیره گرد در اتاق چرخید و لولاهای در چوبی و قدیمی با صداشون حضور شخص دیگهای رو توی اتاق اعلام کردن، چانیول از روی مبل سفتی که روش نشسته بود بلند شد و بعد از یکسال، نگاهش رو به چشمای پدرش دوخت.
اثر بیماری کاملا توی بدن پدرش مشخص بود. موهاش سفید تر و چروک های پوستش عمیق ترشده بودن. دستاش برخلاف تلاشش کمی میلرزیدن و موقع راه رفتن مثل قبل مغرورانه و محکم قدم برنمیداشت. اما چشماش هیچ فرقی نکرده بودن. نگاهش هنوز پر از غرور و بی رحمی بود.
"انتظار نداشتم ببینمت. فکر کردم قسم خوردی هیچوقت به این خونه برنگردی."
پارک درحالی که به طرف میزش میرفت با پوزخند محوی رویلباش گفت. میتونست حدس بزنه دلیل اونجا بودن پسرش چیه اما ترجیح میداد سکوت کنه تا اول چانیول حرف بزنه.
" اومده بودی دامیانگ. همسر و پسرمو ترسوندی."
چانیول با نفرت و خشم جملاتش رو توی صورت بیخیال پدرش کوبید. برای چندثانیه پارک با جدیت، توی سکوت بهش نگاه کرد و بعد، صدای خنده بلند و آزاردهندهاش توی اتاق منعکس شد.
" همسرت؟ خیلی احمقی چانیول. تو فقط یه همسر داشتی که اون هم به لطف حماقتت خیلی وقته اسمش از شناسنامهات پاک شده."
پارک بین خندههاش بریده بریده گفت. پسر احمقش واقعا اون هرزهی گی رو همسر خودش میدونست؟
صدای خندههای آزاردهندهاش کم کم خونسردیای که چانیول به شکل تحسین برانگیزی سعی داشت حفظش کنه رو از بین برد و با صدای فریادش، خنده پدرش هم قطع شد. چانیول دستاش رو مشت کرد و رو به مرد مسن روبروش که حالا دیگه نمیخندید با صدای بلند غرید:(( تا کی قراره حق خودت بدونی آزارم بدی؟ تا کی قراره زندگیم چون پدری مثل تو دارم جهنم باشه؟ یه نگاه به اطرافت بکن. پسرت ازت متنفره. دخترت مایل ها دور ازت اونقدر بی وقفه کار میکنه که خاطرات نحسش پیش آدمایی که مثلا خانوادهاشن توی ذهنش نچرخن و فراموشتون کنه. ))
ESTÁS LEYENDO
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfic"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...