🥞chapter 2 : twenty second station

1.7K 619 253
                                    

پرتوهای نور طبیعی خورشید از نورگیر شیشه‌ای سالن وارد می‌شدن و مثل خطوطی انعطاف پذیر و شبه جادویی روی افراد توی سالن اجتماعات، مرکز روان درمانی می‌نشستن. بوی بهار از پنجره‌های باز سالن به همراه نسیم ملایمی وارد می‌شد و آرامش افراد رو بیشتر می‌کرد.

خانم بیون دسته‌های کیفش رو محکم‌تر توی مشتش می‌فشرد و با اضطراب به افرادی که دورش دایره‌وار روی صندلی‌ها نشسته بودن و درباره‌ی بچه‌هاشون حرف می‌زدن گوش میداد. این جلسه‌ی سوم بود که با مادر جونگین توی این جلسات شرکت می‌کرد و نسبت به جلسه‌ی اول با افراد راحت تر بود اما نه اونقدری که خودش هم بتونه درباره‌ی پسرش و لحظه‌ای که اون با گریه بهش گفت گیه و با همسایه‌اشون قرار می‌ذاره حرف بزنه.

" یه روز زودتر از همیشه از کار برگشتم. جیهو انتظار نداشت اونموقع برگردم برای همین وقتی درحالی دیدمش که یکی از دامن‌هام رو پوشیده بود و جلوی آیینه آرایش می کرد خیلی جا خورد. هردومون اولش گریه کردیم. اون فکر می کرد الان ازش متنفر میشم و میگم دیگه پسری مثل اونو نمی‌خوام. خب...صادقانه بگم خیلی مضطرب و عصبانی بودم‌. ولی جیهو بهم گفت می‌تونیم بریم پیش یه روانشناس تا برام همه چیز رو توضیح بده. رفتن پیش روانشناس خیلی کمکمون کرد. حالا می‌دونستم افراد دیگه‌ای مثل پسرم وجود دارن و لازم نیست نگران چیزی باشم. الان هم دوهفته میشه جیهو هورمون تراپی رو شروع کرده و داریم با کمک دکترا برای عمل تطبیق جنسیت آروم پیش میریم و من هم کاملا ازش حمایت می‌کنم."

زنی که کنار خانم بیون نشسته بود حرفاش رو تموم کرد و با لبخند نفس عمیقی کشید‌. همه‌ی افراد توی جلسه برای زن دست زدن. حتی خانم بیون احساس کرد دوست داره زن رو بغل کنه و بهش بگه چقدر براش خوشحاله‌. ماهیت اون جلسات همین بود. افراد با نشستن کنار هم و بازگو کردن تجربیاتشون اونقدر بهم نزدیک می‌شدن که فرق زیادی با دوستای قدیمی نداشتن.

بعد از مامان جیهو، خانم کیم دستش رو برای حرف زدن بلند کرد و اینکارش باعث شد خانم بیون کمی تعجب کنه. می‌دونست جونگین هم شرایط بکهیون رو داره. قبلا، توی صحبت‌هاش با مادر اون فهمیده بود اما تا قبل از اون جلسه مادر جونگین هیچ وقت حرف نزده بود و خانم بیون فکر می‌کرد اونم مثل خودش تمایل نداره فعلا داستانش رو تعریف کنه.

خانم کیم نگاه کوتاهی به دوست بزرگترش انداخت و سعی کرد به چهره‌ی مضطرب اون لبخند بزنه. همه توی سکوت و مشتاقانه بهش خیره شده بودن. برای همین بیشتر از اون زمان رو هدر نداد و شروع به صحبت کرد.

" جونگینِ من چند ماه دیگه بیست و چهارساله میشه. از وقتی پونزده ساله بود می‌دونستم به پسرا علاقه داره. اوایل فکر می‌کردم یه حس گذرا و مختص نوجوونیشه. اما بعد از یه مدت فهمیدم اینجوری نیست و بالاخره باهاش کنار اومدم. "

Alien🌠 [Chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora