راهروهای اداره پلیس، اتاقهای نیمه تاریک، بیمارستان، کافیشاپ هتل، حرف زدن با سهون و پلیسا، ملافههای سفیدی که بوی مواد ضدعفونی کننده میدادن؛ از همشون نفرت داشت. توی سه روز گذشته مدام تجربهشون کرده بود و حالا دیگه احساس میکرد از زندگی تکراریش حالت تهوع داره. دلش میخواست برگرده خونهاش. توی تخت خودش بخوابه و همهچیز رو فراموش کنه اما چانیول میگفت فعلا بهتره توی هتل بمونن. اعتقاد داشت یه مدت از خونه دور باشن همشون آرومتر میشن.
بکهیون چیزی نمیگفت چون میدید که میسان توی هتل خوشحاله و با وجود چندتا دوستی که از اتاقای بغلی پیدا کرده داره کم کم همهچیز رو فراموش میکنه. بک گاهی به پسرکوچولوش حسودیش میشد.
بچهها خیلی زود میتونستن فراموش کنن و دوباره به زندگیشون ادامه بدنبا صدای ضربههایی که به در اتاق میخورد، از افکارش بیرون اومد و بالاخره از روی تخت بلند شد. ساعت دیجیتالی روی دیوار عدد شیش عصر رو نشون میداد و اتاق به خاطر غروب آفتاب نیمه تاریک شده بود.
با وجود اینکه میدونست احتمالا چانیول و میسان پشت درن، چند ثانیه با عضلاتی که از استرس منقبض شده بودن بیحرکت روبروی در ایستاد و با نگرانی به در نگاه کرد. نمیتونست جلوی ضربان تند قلبش و کندن پوست لبش با دندوناش رو بگیره. صدایی انتهای مغزش میگفت لازم نیست نگران باشه و میتونه در رو باز کنه. اما استرس فورا اون صدا رو خفه میکرد و با تصورات وحشتناکی که ایجاد میکرد اجازه نمیداد به سمت در بره."پاپا اگه باژ نتنی، همه لاژو هایو خودم میخولم."
با شنیدن صدای میسان، نفس حبسشدهاش رو آزاد کرد و آهی از سر آسودگی کشید. دستاش هنوز یخ کرده بودن و کمی میلرزیدن اما میتونست باز راه بره و در رو باز کنه. وقتی در اتاق رو باز کرد، ویسکی زودتر از بقیه توی سوئیت دویید و پشت سرش میسان و بعد چانیول وارد شدن.
میسان پاکت کاغذی بزرگی رو که نصف خودش بود مثل شی باارزشی توی بغلش گرفته بود و به خاطر وزن بسته به سختی راه میرفت. لبخند بیاختیار و محوی روی لبای بکهیون نقش بست و خم شد تا بسته کاغذی رو از پسرش بگیره.
" تلاش نکن بک. معشوقههاش اون توئن! بهت نمیدتش."
چانیول درحالی که پالتوش رو درمیآورد با خنده گفت و حین ورود به سوئیت شقیقه بکهیون رو محکم بوسید.
" بلای توام لاژو خَلیدیم. "
میسان رو به بکهیون با لحن سخاوتمندانهای گفت و بالاخره بستهی توی دستش رو کنار میز غذا خوری سوئیت روی زمین گذاشت. بعد جوری که از ددیش یاد گرفته بود، کمرش رو گرفت و دراماتیک نالید:(( آخ خشته شدما.))
" بازیگر کوچولو."
صدای چانیول از توی اتاق خواب سوئیت بلند شد. شادی مصنوعی توی لحنش بکهیون رو که هنوز کنار در ورودی ایستاده بود وادار کرد آه بکشه. چرا همسرش فکر میکرد اگه وانمود کنه اتفاقی نیفتاده گذشته پاک میشه؟
CZYTASZ
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...