🥞 chapter 2 : seventh station

2K 655 223
                                    

بی توجه به حرفای پسر جلوی در اتاق وسایلای مورد نظرش رو جمع می‌کرد و حالت صورتش جوری بود که انگار اصلا حرفای همسرش رو نمی‌شنوه‌. به هرحال نمی‌خواست اجازه بده بکهیون منصرفش کنه پس وانمود می‌کرد حرفای اون تاثیری روش ندارن.

" نمی‌دونم چرا انقدر باهام بحث می‌کنی هانی. مگه خودت نگفتی دلت برای پدر و مادرت تنگ شده؟ "

چانیول با خونسردی پرسید و همونطور که دوتا حوله رو از توی کمد برمیداشت بوسه حواس پرتی هم روی لبای همسر غرغروش گذاشت. اما بک فقط بیشتر اخم کرد و عصبانی جواب داد:(( فکر می‌کنی من بچه‌ام؟ تو داری میای سئول چون می‌خوای بری دیدنت بابات.))

از اونجایی که چانیول بهش توجه نکرد و جوری که انگار حرفش رو نشنیده به گذاشتن باقی لباسا توی چمدون کوچیکشون ادامه داد، بک خودش رو کنار چمدون رسوند و با ایستادن توش همسر بیخیالش رو متوقف کرد.

" بهم قول بده با بابات بحث نمی‌کنی. "

چانیول اینبار بالاخره به بک نگاه کرد و آه کشید. چرا بکهیون متوجه میزان با اهمیت و تاثیر گذار بودن مسئله اون پیرمرد روی زندگیشون نمیشد. با انگشت شست و اشاره‌اش چشمای خسته‌اش رو مالید و تلاش کرد آروم توضیح بده.

" گوش کن بک. این چیزی نیست که تو بخوای براش نگران باشی. من مشکلمو با خانواده‌ام حل می‌کنم و قول میدم آخرش همه‌چیز بهتر بشه."

بکهیون خواست دوباره اعتراض کنه اما نشستن انگشت اشاره چانیول روی لباش بهش اجازه حرف زدن نداد. قبل از اینکه بخواد دست چان رو کنار بزنه، همسر قد بلندش، توی یه حرکت دستش رو زیر زانوهاش سر داد، از توی چمدون بلندش کرد و جثه سبکش رو روی شونه خودش انداخت.

" هی! ولم کن. حق نداری از بزرگ بودنت اینجوری سو‌استفاده کنی غول احمق!"

بکهیون با عصبانیتی که به نظر چانیول خیلی بامزه بود غر زد و با مشت به کتف همسرش کوبید. اما چانیول تا زمانی که به اتاق می‌سان برسن روی زمین نذاشتش و بالاخره وسط قالیچه گرد وسط اتاق پسر کوچولوشون، همسرش رو از روی شونه‌اش پایین آورد.

" برای می‌سان لباس بردار لطفا. می‌خوام تا وقتی وسایلای خودمونو جمع می‌کنم، وسایلای می‌سانو بیاری. بهت که گفتم عزیزم، ما باید بریم سئول. اگه بیشتر مقاومت کنی مجبور می‌شم تنها برم‌. "

بعد لبخند پهنی به صورت درهم و عصبانی بک زد و عقب عقب از اتاق می‌سان بیرون رفت. می‌تونست نگرانی بکهیون رو درک کنه ولی این موضوع چیزی رو درباره کاری که انجام دادنش ضروری بود عوض نمی‌کرد.

چانیول برای اولین و احتمالا آخرین بار باید همه‌ی حرفاش رو به پدرش می‌زد.

**********

Alien🌠 [Chanbaek]Where stories live. Discover now