21. Hyunie

3.3K 912 314
                                    

شب عیدی کامنت زیاد برام بذارید دلم شاد بشه:">
*حس اینایی که میگن عیدی ما فراموش نشه بهم دست داد😂

گره کروات دوست پسرش رو محکم تر کرد و با تردید به تیپ رسمی مرد بزرگتر خیره شد.

_ مطمئنی پوشیدن اینا لازمه؟ میتونستی فقط یه تیپ اسپرت داشته باشی.

چانیول ابروهاش رو بالا برد و بعد از چرخیدن به سمت آینه در جواب بکهیون گفت:(( اینجوری بهتره. هه جون دوست داره همه چیز رسمی باشه. خودت گفتی بهتره باهاش لج نکنیم.))

انگشتای کشیده اش رو بین موهاش فرو کرد و درحالی که بهشون حالت میداد نیم نگاهی به بکهیون که نگران به نظر می رسید انداخت. میدونست نگرانی بکهیون به خاطر ترس از فشار روانی‌ایه که قراره خودش به خاطر هه جون تحمل کنه برای همین به زحمت سعی کرد لبخند رو روی لباش جا بده و خونسرد به نظر بیاد. اصلا دوست نداشت تمام اون چند ساعتی که قراره با هه جون بگذرونه، بکهیون  استرس داشته باشه.

_ همه چیز عالی پیش میره عزیزم. من خوبم.

با لبخند گفت و بعد از گذاشتن دستش پشت سر بکهیون به آرومی اونو جلو کشید و بوسه نرمی روی پیشونیش گذاشت. بکهیون با استرس لبش رو گاز گرفت و سر تکون داد. کاش مجبور نبود توی این قرار سخت چانیول رو تنها بذاره و می تونست باهاش بره. از فکر کردن به اینکه دوست پسرش کنار اون پیرمرد قراره چقدر بی دفاع و تنها باشه قلبش به درد میومد.

کت آویزون شده چان به صندلی رو برداشت و همونطور که کمکش میکرد اونو بپوشه با لحن نگرانی تاکید کرد:(( میدونی که هر اتفاقی افتاد یا هر مشکلی پیش اومد باید بهم زنگ بزنی؟))

_ آره آبی. چند بار گفتی.

مرد بزرگتر جواب داد و بعد از چرخیدن به سمت بک بوسه نرمی روی لباش گذاشت. اون بوسه موفق شد لبخند مصنوعی چانیول رو به یه لبخند واقعی تبدیل کنه و لبای هلالیش و چال روی لپش منظره سافتی رو درست کرد که کمی استرس بکهیون رو کاهش داد. خب البته فقط کمی.

وقتی از اتاق بیرون اومدن و به طبقه پایین برگشتن، سهون و می سانی که روی پاش نشسته بود منتظرشون بودن. سهون با بی خیالی چشمکی به دوست قد بلندش زد و سعی کرد ازش تعریف کنه.

_ اوه تو واقعا عالی به نظر میرسی پسر. درست شبیه روزای اوجت.

چانیول چشماش رو چرخوند و بعد از بلند کردن می سان از روی پای سهون، پسرشو توی بغلش گرفت و به سمت در رفت. اگه میخواست دیر نرسه باید عجله میکرد.

_ سهون زود باش. دوست دارم زودتر از اون پیرمرد برسیم.

مرد بزرگتر تاکید کرد و از در خونه بیرون رفت. با اینکه نمی خواست نشون بده اما واقعا از همراهی سهون خوشحال بود. مطمئنا حتی اگه اونجا هول میشد یا میخواست کار اشتباهی انجام بده سهون اجازه اینکارو بهش نمیداد و اوضاع رو درست میکرد. این واقعا دلیل خوبی برای اینکه کمی استرسش کم بشه بود.

Alien🌠 [Chanbaek]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang