14.The bravest man in the universe

3.1K 1K 215
                                    

_ نمی تونم بهش فکر نکنم.

چانیول با عجز نالید و به قدم زدن کلافه و بی هدف توی عرض آشپزخونه ادامه داد. چه اهمیتی داشت که تنها مخاطب حرفاش یه بچه ی یه سال و هفت ماهه بود که کاملا بی توجه بهش سعی میکرد تیکه های له شده ی موز و کاکائو رو با مشتای کوچیکش توی دهنش بذاره و اطرافش رو پر از لکه های کاکائو و موز کرده بود؟

به هرحال چانیول باید حرف میزد تا آروم بشه حتی اگه شخص مقابلش چیزی از حرفاش نمی فهمید.

_ اون خیلی ظریفه، بامزه است، کیوته، دلم میخواد...دلم میخواد بغلش کنم. تازه مامان و بابا و هیونگش هم خیلی مهربونن.

جمله آخر رو با لحنی رو به می سان گفت که انگار این موضوع توی زندگیش مهم ترین تاثیر رو داره. اما پسرش فقط بی خیال خندید و انگشت موزیش رو توی دماغش فرو کرد که منجر به عطسه کردنش شد و خب...باز هم بی خیال و با ذوق خندید. چانیول آه کشید، چند بار آه کشید و به موقعیت می سان که کوچکترین توجهی به اطرافش نداشت حسرت خورد.

کاش اونم می تونست انقدر بی خیال روی صندلی بچه بشینه و موز و کاکائو رو به صورتش بماله. این انصاف نبود که هر چقدر بزرگ تر بشی زندگی سخت تر بشه.

_ باید چیکار کنم؟ اصلا...اصلا چجوری بهش بگم؟ ممکنه ازم خوشش نیاد.

باز هم جواب می سان فقط با گیجی پلک زدن و مکیدن مشتش بود. چانیول مستاصل نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و روی صندلی روبروی می سان نشست.
از روز کریسمس و اون لحظه ی جادویی که توی اون شب براش اتفاق افتاده بود، حدود سه هفته میگذشت و چانیول با هربار دیدن بکهیون بیشتر به احساساتش اطمینان پیدا میکرد. حتی دوبار هم به خونه ی خانواده بیون رفته و رفتار صمیمی اونا حس بودن توی یه خانواده رو بعد از مدت ها بهش برگردونده بود. می دونست که بکهیون رو می خواد و دوست داره از احساساتش به اون بگه اما هم از واکنش پسر کوچیکتر می ترسید و هم اگه می خواست صادق باشه می تونست بگه در واقع هیچ ایده ای نداشت که باید حرفاش رو چجوری شروع کنه و به اون موآبی کیوت پیشنهاد بده.

از سهون هم نمی تونست کمک بگیره چون کاملا مطمئن بود اون باهاش مخالفت میکنه و دوباره با گذاشتن قرارای عجیب غریب و کسل کننده سعی میکنه جلوش رو بگیره. بی هدف موبایلش رو توی دستش گرفت و شماره ی محدود آدمایی که هنوز توی زندگیش بودن رو بالا و پایین کرد تا شاید در نهایت ناامیدیش یه معجزه اتفاق بیفته و خب همون موقع با ظاهر شدن نوتیف پیامی بالای گوشیش با تمام وجود به معجزه ایمان آورد‌.

_خرس قطبی برگشته کره؟

*************

درجه ی بخاری ماشین رو زیاد تر کرد و به عقب چرخید تا از وضعیت می سان توی صندلی مخصوصش مطمئن بشه و وقتی پسر کوچولوی به خواب رفته اش رو دید لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست. بارش برف حالا کمی شدید تر شده بود و دیگه کم کم داشت صبرش رو برای رسیدن مهمون وقت نشناسش از دست میداد. از وقتی به یاد داشت اون دختر به آخرین چیزی که توی زندگیش اهمیت میداد مسئله ی زمان و سر وقت رسیدن بود و حالا با وجود اینکه ماه دیگه بیست و پنجمین سال زندگیش هم تموم میشد ظاهرا هنوز عادتش رو حفظ کرده بود.

Alien🌠 [Chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora