12. Santa

3.1K 987 182
                                    

بکهیون درحالی که روی اپن نشسته بود و پاهاش رو تاب میداد توت فرنگی رو از توی ظرفش برداشت و با لبای آویزون التماس کرد:(( مامان لطفا. من حوصله ی اونا رو ندارم.))

خانم بیون با اخم نگاه ناراحتی به پسرش انداخت و ظرف حاوی مایع کیک رو توی فر جا داد.

_ مثل بچه ها نباش بکهیون. کل سال تاحالا مجبورت کردم توی مهمونیای خانوادگی شرکت کنی؟ نه. ولی این یکی فرق داره.

بعد نگاه نگرانی به هال انداخت تا از نبودن شوهرش مطمئن بشه و با صدای آروم تری حرفش رو ادامه داد:(( وقت زیادی برای مادربزرگت نمونده. دکترش اونموقع که اجازه داد با خودمون بیاریمش سئول گفت سعی کنید خاطره های خوبی براش بسازید. چندساعت تحمل کردن عمه ات و عموهات که به خاطر اون پیرزن بیچاره کار سختی نیست.))

بکهیون دوباره چشماش رو چرخوند و از روی اپن پایین پرید. حق با مادرش بود و می تونست به خاطر مادربزرگش شرایط رو تحمل کنه البته نمی تونست حدس بزنه اگه تمام مدت مهمونی ساکت باشه و خودش رو در معرض توجه جمع قرار نده باز هم رفتارای اونا قرار آزاردهنده باشه یا نه.

********

_ چند وقت دیگه درسِت تموم میشه و بعد میتونی بیای کنار خودم کار کنی آقای دکتر.

بیون سویون؛ بزرگترین بچه و تنها دختر خانواده ی بیون رو به کیونگسو گفت و بهش چشمک زد اما اون فقط با لبخند مصنوعی ای به عمه اش نگاه کرد و خونسرد جواب داد:(( کار کردن توی بیمارستان روانی رو ترجیح میدم. احتمالا اونجا قراره آرامش بیشتری داشته باشم.))

بکهیون جلوی دهنش رو گرفت تا خنده اش معلوم نشه و سعی کرد به چهره ی وا رفته و لبخند ماسیده ی عمه اش نگاه نکنه تا بتونه کنترل خنده اش رو از دست نده. نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن اینکه تا چند دقیقه ی دیگه احتمالا شام میخورن و بعد هم زمان رفتن میرسه نفس راحتی کشید. تا اینجا موفق شده بود از زیر طعنه های دو عموی بزرگش و عمه اش که مضمون حرف همه اشون رشته و علائق بکهیون بود فرار کنه و اگه یک ساعت دیگه هم تحمل میکرد همه چیز توی صلح تموم میشد.

ناخودآگاه مسیر افکارش به سمت چانیول منحرف شد و با خودش فکر کرد اون الان داره چیکار میکنه. حتما پشت میز آشپزخونه یا پشت میز پایه کوتاه کنار شومینه نشسته بود و تیکه های مرغ رو میبرید و توی بشقاب می سان میذاشت. بعد هم احتمالا کادو های کریسمش رو بهش میداد و دور درخت بازی میکردن، شیرینی زنجبیلی میخوردن، کارتون میدیدن و بهشون خوش میگذشت.

لبخند بی اختیاری از تصور اون دو نفر و شب شادی که در انتظارشون بود روی لباش نقش بست و از حسرت اینکه چقدر دلش میخواست امشب به جای عمارت بزرگ عمه اش توی خونه ی کوچیک ولی گرم چانیول بود آه کشید.

Alien🌠 [Chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora